میدانی یک مرد گاه چطور میشکند، گریه میکند؟
توی خیابان وصال زنی می آمد، پشت سرش دختری هفت هشت ساله، خوشگل، موهای خرمایی که از زیر روسری قرمزش پیدا بود. یک پالتوی کوتاه قهوه ای رنگ و چکمه های کودکانه کرم رنگش. پای چپش را میکشید. لنگ میزد. مادرش را صدا کرد که بایستد.
مرد ایستاد، دردش آمد. خرد شد، شکست. چشمهایش خیس شد.
+ از میان همینطوری های روزانه