از جلوی مغازه رد میشوم، لباس زمستانی شیک و زیبایی را کرده اند تن یک مانکن، برمیگردم. می ایستم. او را میبینم توی این لباس. لعنتی تر از همیشه. لوندتر از همیشه، خواستنی تر از همیشه. لبخند میزنم، توی جای دیگری هستم، دست انداخته ام دور کمرش، نرم کف دستش را گرفته ام، چرخی میزند، میخندد. دوباره که برمیگردم میبینم از آنطرف ویترین فروشنده زن دارد هاج و واج نگاه میکند. لبخندم را کم کم میخورم. پیاده رو را ادامه میدهم.
+ از میان همینطوری های روزانه