توی سپهبد قرنی فلافل را سق میزدیم، گفت : "نگاه کن!" خانمی رد میشد از آنطرف خیابان، با چکمه قهوه ای سوخته بلند، پالتوی کوتاه سرمه ای، شالی صورتی، کیف سماقی رنگ، خرامان گام میزد، باد جلوی گامهایش را خاکروبی میکرد، خیابان ایستاده بود و خیره نگاهش میکرد.
گفت: "والا که این خشونت علیه مردانه!"
فلافل را گاز زدم، برگشتم به سمت صندوق، جایی که دخترک داشت تند تند سفارش مشتری ها را جواب میداد. کوتاه بود، کمی چاق، ولی احساس زندگی از چشمهایش پیدا بود.
+ از میان همینطوری های روزانه
سلام
وبلاگ ونوشته هاتونو فوق العاده هستند