من یه دختر بیست چهار سالم که از وقتی یادم میاد پدرم نمیخاست که باشم،از پنج سالگی یا شاید زودتر حتا، گفت روسری سرت کن و غیرت مصرف کرد... همیشه میترسیدم بیاد شبا پای سرویس یا اتوبوس دنبالم(مدرسه نمونه و تیزهوشان بعضا تا شب بود)چون همش فکر میکرد من طرز لباس پوشیدنم غلطه که مثلا خدای نکرده یه پسری تو کوچه اتفاقی نگاهش به من افتاده:|
پدری شکاک و بددل که باعث میشه تو مترو ارایش کنم ... پدری که اومده بود کتابخونه و منو تعقیب کرده بود و اخر هم منو متهم کرده بود که دم غروبی رو پل هوایی چه غلطی میکنی و چرا از وسط خیابون رد نشدی و منع مردمو کردیم که تو بسرمون اومدی:| ( من با شماره عینک بالا شبا ماشینارو بد میبینم و از پل رد میشم که الکی زنده بمونم)
اینایی که گفتم یه سری درد دل معمولی بود فقط برای شمایی که به گمونم پدر دختر بچه ای هستید که خوشبخته بخاطر حضور شما... گفتم که بدونید انقدر دختر بودن سخته که حتا یبارم از جنسیتم شاد نبودم،حتا مکانیک خوندم که از شما مردا کم نیارم... خیلی بده همش بهت شک داشته باشن
من کاملا درکش میکنم...
درد داشت دردل هاش!
مو به تنم راست شد...
من انقدر تحت فشار نبودم. پدر خیلی بزرگوار بود ...
اما برادر بزرگم...... البته الان رابطه رفاقتی با هم داریم
اما خوب یادمه سیلی خورم به خاطر مقنعه ام که عقب بود و موهام معلوم می شد...
اخم و تشر دیدم به خاطر اینکه شال سرم می کردم اونم رنگ سفید!
حالا این خاطره ها رو برا خنده مرور می کنم.....
می خوام بگم هیچ زنی در این مملکت نیست که از دست جنسیتش در امان بوده باشه!!
می دونید زن بودن سخته...