متن از حمید سلیمی
در میهمانی بسیار شلوغ ، لابلای سلبریتیهای سرگرم شکار و آدمهای معمولی مستی که یکدیگر را میرقصیدند و مینوشیدند و میلیسیدند و میبلعیدند ، من کناری ایستاده بودم خسته و بی حوصله ، و تمام جانم چشم شده بود و مانده بود روی رقص دلبرانه دخترک ظریف چشم سیاهی که آن وسط ، بین همه دستها با دستهای کوچک بوسیدنی خودش را بغل کرده بود و تنها میرقصید و بی صدا گریه میکرد . دخترک دلربای زیبایی که از ابتدای مهمانی دیده بودم به هیچ لبخندی جواب نمیدهد و اخمش تمام نمیشود .
یک ساعت بعد ، در حیاط خانه باغ سرد لواسان گپ که میزدیم ، برایم تعریف کرد که دل در گروی مهر مردی متاهل و میانسال دارد . مرد خوشبختی که کنار همسرش آرام است و اصلا نمیداند این عروسک نحیف به او دل باخته . با درد و بغض و نوازش کم کم برایم گفت که سالی دو سه بار در مهمانیهای خانوادگی مرد را میبیند و به بهانهای او را بغل میکند و با همین هم آغوشی چند ثانیه ای دلش گرم است تا دیدار بعدی . وقت رفتن گفتم داری اشتباه میکنی ، اما اشتباهت بسیار باشکوه است . نوک بینی مرا بوسید و گفت راستش چارهای هم ندارم ، چشمم کسی جز یار را نمیبیند .
خیلی سال گذشته از آن مهمانی و آن دخترک . اما من هنوز به آن مرد متاهل بی خبر حسودی میکنم ، مردی که نبود اما دوست داشته میشد . و به آن دخترک حسودی میکنم ، دختری که نداشت اما عشق میورزید . عشق انگار بعد از کشتن خودت و قوانین زندگیت و خواستههای دلت و خواهش تنت و نیاز روحت جان میگیرد .... تمام که می شوی ، عشق شروع میشود ....