بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

925


آنروزها من هم جزء مخالفهای این تصمیمش بودم. هرچند به خودش نگفته بودم. تابستان هشت سال قبل بود. نشسته بودم زیر باد سرد کولر گازی توی یکی از پروژه های جنوب کشور، گوشی زنگ خورد. مادر همین رفیقمان بود کلی گله کرد و گفت که مگر شما رفیقش نیستید، شما جای برادر نداشته اش، چرا باهاش حرف نمیزنید؟ چرا نمیگید این مادرت داره داغون میشه؟ قول دادم آمدم تهران با رضا حرف بزنم. رضا یکی یک دانه پسر خانواده متمولی ست که پدرش دو سال قبلترش مرده بود. چند دهنه مغازه و کسب و کار خانوادگی که دامادها میچرخاندند. خودش هم یک جورهایی همکار بود. عاشق بیوه زنی بیست و پنج ساله شده بود با یک دختر دو ساله. دو سال از زن بزرگتر بود. من هم که شنیدم پیش خودم گفتم کار احمقانه ایست. گذشت و آمدم تهران و زنگ زدم عصر یک روز گرم همدیگر را ببینیم، بستنی خریده بودم، توی پارک لاله روی یکی از نیمکتها بستنی را دادم دستش. حرفی نزدم، بستتی را که میخورد گفت : عاشق شدی نه؟! لال شدم، دوزاریم افتاد، گفت : من مامانو خیلی دوست دارم، ستون زندگی خانوادمونه ولی تو که عاشق شدی میدونی چی دارم میگم! میدانستم ولی نگفتم، مخالف بودم هرچند. درباره این تصمیمش دیگر حرف نزدیم. یک سال بعدش مادر راضی شده بود. ازدواج کردند. هفت سال گذشته است. زن برایش پسری بدنیا آورده. با دختر زن حسابی اخت است. میگوید هیچوقت به این فکر نکردم دختر من نیست. مادرش یک بهاره(اسم زن) میگوید و هزارتا قربان صدقه عروس میرود. زنی با شعور، فهمیده، با شخصیت، طوری که آدم را مجبور میکند حتمن احترام ویژه ای برایش قایل شوی. یکبار توی یک مهمانی پرسیده بود : آخرش نفهمیدم شما هم با ازدواج ما مخالف بودید یا نه؟! جواب ندادم فقط پرسیدم : چکار کردید که اینطور همه خانواده را عاشق خود کردید؟ گفت : این ما هستیم که بقیه رو ترغیب میکنیم که چطور با ما برخورد کنن. خودمون تاثیرگزاریم. گاهی به جای جدل میتونی با برخورد محبت آمیز دل آدمهارو نرم کنی من عاشق رضا بودم پس چه ایرادی داشت اگر علی رغم مخالفت مادرش من به مادرش احترام بذارم و محبت کنم. من نمیدانم توی باطن زندگیشان چه خبر است ولی ظاهر زندگیشان نشان میدهد رضا خوشبخت است. خوشبخت. همین کفایت میکند. فهمیده ام گاه زندگی با عقل و منطق ما جلو نمیرود. همیشه دودوتایش قرار نیست چهارتا بشود. ما آدمها خودمان معادلات و مجهول و معلومش را تعیین میکنیم.



+ از میان همینطوری های روزانه



نظرات 1 + ارسال نظر
ثمین جمعه 27 آذر 1394 ساعت 15:06

چه نوشته خوبی بود (:

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد