بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

943


میخواستم از بودن تو بنویسم و از رایحه گیسوانت، از طعم خوش چشمانت وقتی خیره نگاه میکنی، از رنگ لبهایت لابد، وقتی جمعشان میکردی و شیرین میشد طعم همه خیابانهایی که میخواستم با تو بروم و نرفتم، خودت نخواستی، خود خودت، گاه زود دیر میشود بی آنکه من و تو در بودنش دخالت کرده باشیم. زندگی منتظر نمیماند، من سوارش شدم، بگذار به حساب عاقل شدن که عشق آدمی را گاه سر عقل می آورد. هرچه بود در گذشته دفن شد، هرچند گاهی بالا می آیند خاطره ها ولی نمیشود دیگر ... سالهاست که دیگر نمیشود و من هم دیگر همان آدم نیستم و تو هم هزار سال تجربه زندگی را با خودت داری. عاقل شده ایم عزیز. نمیشود دیگر ...



+ از میان همینطوری های روزانه



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد