من به بودن تو فکر می کنم که وول می خوری لابلای خطوط نامه هایی که می نوشتی ، هر بار که یادت می افتاد چشمی جایی دارد سوسو می زند از انتظار. و باران می آمد وقتی می نوشتی و کاغذ بوی نم و خاکی می گرفت که در فضای ذهنت رها می شد و کلمات را می چسبید و رها نمی کرد تا وقتی جمله ای بشوند.
من به اندازه یک خیابان یک طرفه شلوغم و راهی برای دور زدن می جویم و تو شاید این راه باشی اگر کمی از خطوط کج و معوج عاشقانه هایت بیرون بیایی و خود من را ببینی که دارم دست و پا می زنم و غرق می شوم بین این همه کلمات بی معنی که نثار کاغذ می کنی و نمی فهمی که دوست داشتن فقط نوشتن نیست ، به رایگان بخشیدن آغوشی ست که در پیچ و واپیچ تصمیمات معطل مانده است!
من دارد جایی به تو تبدیل می شود ، به تویی که ندانسته می فهمی همه ی دانسته های نا پیدای زندگی را وقتی که فلسفه می خواندی و شب تاریک نبود!
همین ...
زیبا بود. یه سری بزن ب وب من پشیمون نمیشی نظرت یادت نره
ممنون دوست عزیز