زن دارد چهل و چند ساله میشود، زن دارد پوست می اندازد، زن دارد زندگی را تازه میکند، زن پیشتر زندگی را هدیه داده بود به زمین، زن دوباره متولد شده است ...
زن توی آینه نگاه کرده بود به پهلوهایش، دست کشیده بود روی شکمش، زن زندگی بخشیده بود. به این فکر کرده بود که مرد لب گذاشته بود روی خط های پهلویش و بوسیده بود.
زن توی آینه خندید ...
+ از میان همینطوری های روزانه
خدا کنه تحمل چهل سالگی داشته باشم. سی و چند سالگی که پر بود از نشیب و ننشیب و نشیب, چهل سالگی چه شود..
هوم!