نشسته ای توی آشپزخانه لابد، چای هم هست انگار، اینطور مواقع چای باید باشد، پایت را گذاشته ای روی صندلی، چانه ات را تکیه داده ای به زانو، با انگشتهای پایت ور میروی لابد! گوشه های لاک را تمیز میکنی شاید. آن چندتا تار مو که شل تر است ول میشود از زیر کلیپس و میریزد کناره صورتت، صورتت پشت آبشاری از موهای خرمایی رنگ پنهان میشود. سر برمیگردانی به عقب، نگاه میکنی به گوشه پنجره، نم نم باران شیشه را تر میکند، دست میگذارم روی شانه ات روی لختی شانه ات کنار بند نازک تاپ گل بهی رنگت. پشت سرت را تکیه داده ای به صندلی، خم میشوم روی صورتت، لبها را نزدیک میکنم به لبهایت، حرارت میدود از ته سینه ام و بالا می آید و میپرد روی لبهایم، لبهایم به اندازه یک خواهش، به اندازه یک جمع شدن زیر سایه بان تنهایی با لبهایت فاصله دارد. فاصله میماند، هرچند حرارت لبها، حرارت ذهن مغشوش من روی لبهای تو میماسد. سرم را بالا می آورم میروم سمت پنجره. از پنجره میپرم بیرون. تو دست میگذاری روی لبهایت ...
+ داستانک