بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1078


توی ایستگاه دروازه دولت میخواهم سوار قطار خط چهار شوم، در باز میشود، ساعت خلوتی مترو است، روبرو، دقیقن روبروی درب ورودی خانم قدبلندی ایستاده است، دستهایش را کرده است توی جیب مانتو و پاهایش را از هم باز کرده، جا میخورم، شال سبز رنگی دارد، کنار نمیرود، از کنارش رد میشوم طوری که با هم برخوردی نداشته باشیم، تکیه میدهم به پشتی شیشه ای، کمی که میگذرد به دختر تعارف میکنم بیاید جای من بایستد اعتنا نمیکند، توی ایستگاه ولیعصر جمعیت زیادی بالا می آیند اولش با دختر مواجه میشوند که آنوسط ایستاده، سعی میکنند برخورد نکنند ولی موج جمعیت دختر را وامیدارد عقبتر برود، زن و مردی می آیند داخل جایم را به زن تعارف میکنم، تشکر میکند و مرد دورش را حائل میکند، دختر جوان آنوسط دستش به جائی بند نیست میروم بین صندلی ها می ایستم، صدای دختر می آید که آقا خودتو نمال! سرم را برمیگردانم به سمت پنجره، تصویر خودم را با تیشرت سبز رنگ می بینم، جلویم پسری نشسته حدودن بیست و دو سه ساله، عینک کائوچوئی دارد، برمیگردد نگاه میکند به پشت سرش، توی سیاهی تونل خیره میشود، میگویم :" آره خیلی تاریکه، خیلی!" پسر سرش را بالا می آورد نگته میکند توی چشمهای من چیزی نمیگوید، توی گوشهایش هندفری دارد، موسیقی گوش میدهد، ته صدای موسیقی رپ از توی گوشی اش بیرون میزند! دختر شال سبز دوباره به کنار دستی اش میگوید که خودش را نمالد. قطار نگه میدارد، من پیاده میشوم.



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد