نخواستم نگاه کنم ولی خب نگاه کردم، خب هیچوقت نگاه نمیکنم، کلن سعی میکنم عادی از کنارشان بگذرم، توی خیابان، توی ماشینهای کناری، توی صف، نگاه نمیکنم ولی اینبار نگاه کردم، زنی که توی بانک نشسته بود و منتظربود تا نوبتش شود شبیه او بود، شبیه همانی که گفته بود : نه! من و شما از دو رویای متفاوت زاده شده ایم، طالعمون یکی نیست!
نگاهش کردم، همینطور خیره، تا اینکه برگشت، نگاهم را ندزدیدم، همان چشمها بود، همان ترکیب صورت ولی جاافتاده تر، سرش را برگرداند، ولی من سرم را همانجا نگه داشتم، پرت شده بودم توی هفده سال قبل، زمان سکته کرده بود، بانک شده بود کریدور دانشگاه، پهلویم درد گرفت، نفسم بند آمد، لبهایم خشک شد، چشمهایم گرد شد، چیزی از ته سینه ام خودش را بالا میکشید، سینه ام تنگ شد، آمد و از مقابلم رد شد و رفت، من توی اتمسفر به جا مانده از رایحه عطرش شبیه راهبه ای شده بودم توی کوههای تبت که چشمهایش را بسته بود و در خلسه ای شیرین غرق شده بود ... یکی مرا تکان داد، دوباره بانک، زن نبود، رفته بود، پیرمردی میگفت : آقا شماره شمارو صدا زد!
+ از میان همینطوری های روزانه
همیشه رد پای یه عشق نافرجام هست...
گاهی دلم برا خودم می سوزه هیچ وقت برای کسی در این حد نبودم و هیچ کس هم برای من !
ای بابا!
چه خوب مینویسید
با اجازه و افتخار لینک شدید
زنده باشید
ممنون دوست عزیز