بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1125


من توی بچگی زیاد دروغ گفته ام, به پدرم. یعنی اخلاقش مجبورمان میکرد اینکه خیلی چیزها را پنهان کنیم, راستش را نگوییم و از وقتی خودم پدر شدم یکی از مواردی که ذهنم را درگیر میکرد همین بود, اینکه چطور رفتار کنم که سارا چیزی را پنهان نکند همیشه حرفش را بزند حتی اگر بفهمد گفتنش ممکن است مرا عصبانی کند ولی هرطور هست بگوید, سعی کردیم همیشه وقتی هست حرف راست را بزنیم گاهی حتی مینشستم درباره کارهایم برایش میگفتم. میگفتم که میشد فلانجا فلان کار را کرد کلک زد دروغ گفت ولی خب اینکار را نکردم, هرچند بیشتر وقتها متوجه نمیشد ولی میگفتم. هیچوقت هم از حربه های مذهب استفاده نکردم, همینهایی که به خود ما هم گفته بودند دروغگو دشمن خداست دروغگو در قعر جهنم است و ... همیشه گفته ام دروغ بد است باعث میشود هیچوقت آدم بزرگی نشویم. مثلن اگر قولی داده بودم و نتوانسته بودم انجام دهم سرراست میگفتم به چه خاطر بوده. راحت میپذیرد, الان هم یاد گرفته است راستش را بگوید, حرفش را بزند.

چند روز پیش باید میبردمش برای یکی از مراحل ثبت نام مدرسه, نشست کارتون نگاه کرد آنقدر کشش داد که وقتی رفتیم مدرسه بسته شده بود, فردا صبح که خواستیم مجدد برویم گفت بابا اگر پرسیدن چرا دیروز نیومدید چی باید بگیم؟ گفتم به نظر خودت چی باید بگیم? سرشو خاروند و بعد خندید و گفت : یعنی بگیم کارتون نگاه میکردیم یادمون رفت؟ گفتم نگاه میکردیم نه شما داشتی نگاه میکردی! خندید و بعد مشت زد تو شکمم.


+ از میان همینطوری های روزانه


نظرات 1 + ارسال نظر
نیوشا سه‌شنبه 8 تیر 1395 ساعت 09:13

ای جانم..
جان دلم... :)

این ها را به سارا گفتم ها :)

:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد