بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1297


سر الهیه توی بزرگراه مدرس (تقاطع جردن) ایستاده بودم, اول خواستم پیاده بروم تا پارک وی و بعدش از آنجا با تاکسی بیایم میدان توحید ولی حال پیاده روی نبود سر همین منتظر ماندم, دست بلند کردم, پراید خاکستری نگه داشت وقتی نزدیکتر آمد دیدم راننده زن است گفتم رد میشود میرود ولی نگه داشت, تعجب مرا که دید گفت کجا میری؟ گفتم پارک وی. گفت بیا بالا! روی صندلی جلو نشستم, از کناره پل که پایین می آمد پرسید بعدش کجا میرید؟ گفتم میدون توحید! گفت مسیر منم همونجاست. بعد از خیابان ولیعصر آنطرف پل مسافر ایستاده بود دو تا خانم دیگر هم گفتند میدان توحید, سوارشان کرد. نزدیک برجهای آتی ساز گفتم مسافرکشی میکنید سختتون نیست؟ گفت چون زنم اینو میگی؟ خیلی جدی گفتم بله! خندید, خانمهای پشت سری هم خندیدند من نخندیدم هرچند, گفت من دانشجو گرافیک دانشگاه سوره هستم خرج خودمو خودم در میارم, مجبورم. سر پل مدیریت دوباره پرسیدم با چه جراتی یه مرد رو اونم وقتی تنها هستی سوار ماشینت میکنی؟ باز خندید, دست چپش را کرد توی جیب روی در ماشین و بعدش یک چاقوی کوچک را بیرون آورد : اینو دارم! بعدش باز خندید. خانمهای پشت سری هم خندیدند, از گیشا که رد شدیم کرایه را دادم دنبال پل خرد که میگشت گفت : حالا من یه چیز بپرسم چطور اعتماد کردی سوار ماشین یه خانم تنها بشی اونم اینکه بعدش دوتا خانم دیگه رو سوار کرد؟ گفتم یعنی چی؟ گفت یعنی اینکه ما سه تا ممکنه همدست باشیم و بخوایم خفتت کنیم. خانمهای آن عقب خندیدند و یکیشان زد روی شانه راننده و گفت ایول! لبخند تلخی زدم, جلوی ایستگاه بی آر تی سر باقرخان نگه داشت, پیاده شدم.



+ از میان همینطوری های روزانه



نظرات 1 + ارسال نظر
بهارخانم جمعه 12 آذر 1395 ساعت 23:51


درست گفته دیگه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد