بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1298


خوشگل بود, لوند بود, کتاب زیاد میخواند, عینکش را که میزد خوشگلتر میشد, عینک دسته باریک کایوچوای مشکی اش را. توی خانه دامن کوتاه میپوشید, بلد بود از پشت آن چهره رسمی روزانه کارمندی اش شب آرامی برایم بسازد, هیچوقت توی خانه من نیامد, همیشه من خانه اش رفته بودم, میگفت مرد توی خانه باشد درو دیوار خانه جان میگیرند, آدم دلش قرصتر میشود, ساعت نه شب تازه میزدیم بیرون, توی تاریک روشن بلوار کشاورز, سرما و گرما هم حالیمان نبود, کاناپه تختخواب شویی گرفتم برایش, توی همان هال خانه تکیه میداد به گوشه کاناپه پاهایش را می انداخت روی پاهایم, با انگشتهایش بازی میکردم, کتاب میخواند و من چشمهایم توی تلوزیون بود, گاهی اینوسط میگفت : کمش کن اینجاشو واست بخونم. میخواند, صدای زنانه دلبرانه ای داشت یا شاید من دوست داشتم اینطور فکر کنم, همه چیز شبیه قصه ها بود تا وقتیکه توی خیابان نادری, توی تاریکی کولش کرده بودم, گفتم : تاحالا به ازدواج فکر کردی؟ از همینجا آن پوسته نازک آرام آرام ترک خورد, بعدها فهمیدم میلی به ازدواج ندارد ولی درون من میل شدیدی برای داشتن خانواده ای با فرزندانی بود که او مادرشان باشد. شش سال گذشته است, شش سال از آن هشت ماه رویایی گذشته است, هشت ماه با زنی که همه چیزش خوب بود فقط نمیخواست زن یک خانواده رسمی باشد, من ازدواج کرده ام, با زنی که از دوستان خواهرم بوده, زنی مستقل و عالی, بچه دارم, زندگی خوبی دارم ولی خودم را توی آن هشت ماه جا گذاشته ام. من خانواده دارم ولی انگار دیگر خودم نیستم.



+ روایت مرتب شده از زندگی یکی از شمایان



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد