چراغ قرمز که شد, شیشه ماشین را پائین داد تا دود سیگار از لابلای شلوغی ذهنش گذر کند و روی نبض یک خط در میان خیابان و آدمهایش پخش شود. نگاه کرد به مسیر دود سیگار و آنطرف توی ماشین کناری نگاهش گره خورد توی چشمهای زنی که شیشه ماشینش پائین بود و صدای آهنگ ملایمی را توی اتمسفر خیابان با دود سیگار مرد گره میزد. چشمهایش شبیه جنگلهای شمال بود وقتی که باران سبکی میزند روی برگهایش و صدای خیال انگیز آواز طبیعت تو را درون خودت مچاله میکند, ته دلت خنک میشود, چیزی توی دلت تکان میخورد, چشمهای زن سبز بود!