بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1336


بی آر تی ایستگاهِ قبل از میدان ولیعصر نگه میدارد، آدمهای توی ایستگاه را نگاه میکنم، پیرمردی ایستاده است و سوار نمیشود، توی اتوبوس جا هست ولی سوار نمیشود، ته چهره اش شبیه یکی از دوستان دوران دانشگاه است، چند ماهی هست خبری از او ندارم، گوشی توی دستم است، بالا می آورم و دنبال اسمش تو لیست میگردم، اسمش را پیدا میکنم، اسمش را لمس میکنم و جادوی هزاره سوم به کار می افتد و شماره اش را میگیرد، چندتائی زنگ میخورد و بعدش جواب میدهد، احوال پرسی میکنیم، حرف میزنیم، همین تعارفات معمول، اینکه کجا هستی و چکار میکین و از این حرفهای همیشه تکراری. بعدش یکهو وسط این تعارفات حرفی را پرت میکند: "فلانی رو که یادته؟!"
" آره، کجاست راستی؟!"
" سرطان خون داره، الان هم بیمارستانه"
 مثل پتک میخورد توی سرم، اتوبوس پشت چراغ خیابان زرتشت ایستاده است، تایمر روی عدد هفت گیر کرده است. کمی دیگر درباره بیماری اش میگوید و بعدش هم من آدرس بیمارستان را میگیرم که سری بزنم و جویای احوال آن دوست شوم. چند روز میگذرد و من هم انقدر درگیر کار میشوم که به کل فراموش میکنم ماجرای آن دوست بیمار را. امروز شنیدم آن دوست مرده است. بیماری امانش نداده و ته مانده جانش را هم کشیده و خشک کرده. امروز تهران نبودم ووقتی شنیدم یک جائی بالاتر از سطح زمین بودم، شاید پنجاه متر بالاتر، باد سردی می آمد، آن ته توی افق خورشید داشت میرسید به آغوش زمین، یقه کاپشن را جمع کردم بالا، دستهایم را توی جیبم چپاندم و به این فکر کردم:

ناگهان
چقدر زود 
 دیر می‌شود!

+ از میان همینطوری های روزانه

کانال تلگرام من telegram.me/boiereihan



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد