این بارانهای آخرهای اسفند و اولهای فروردین پدر امثال من را در می آورد، آنقدر با خودش بار احساسی و نوستالوژیک دارد که مثلن شب بیدار میشوم و میروم توی آشپزخانه، گوشه پنجره را باز می گذارم، کتری را میگذارم روی گاز ، می نشینم کنار میز و بعدش نگاه میکنم و به قطره هائی که میچسبند روی شیشه ای که همین دیروز تمیز کرده بودیم، بوی خیسی و رطوبت از میان خنکی هوا و درز پنجره میدود توی آشپزخانه، لعنتی تر از باران و حس هایش داریم؟