سال دوم دبیرستان یک همکلاسی داشتیم بیشتر اوقات توی خودش بود، حرف نمیزد. گاهی دستش میانداختند ولی چیزی نمیگفت. یکبار وقت رفتن توی ایستگاه اتوبوس سر حرف را باز کردم، توی یک محل بودیم متمول نبودند شبیه بیشتر آدمهای همان محلهای پائین شهر. همین گفتگوی کوتاه باعث شد آرامآرام رفاقتمان بیشتر شود و سرآخر یک روز سرد زمستانی توی ایستگاه اتوبوس دفتری را به من داد گفت " بخون. بخونش و فردا بهم پس بده" دفتر چهل برگ کاهی را توی کیف گذاشتم. شب خواندمش. پر بود از دلنوشته ها و شعر و غزل. همه عاشقانه. مخاطب هرکه بود بدجور دل این رفیق ما را برده بود. فردایش دفتر را پس دادم ولی چیزی نپرسیدم. رفاقتمان گرم شد، با هممیرفتیم و میآمدیم. سینما جی میرفتیم و ساندویچ تخممرغ میخوردیم. میآمد زمین خاکی و تشویقمان میکرد. خرداد که امتحانات تمام شد، بعد از امتحان مثلثات یا ریاضی جدید بود گمانم دست من را کشید و برد گوشهای و پایش را تکیه داد به دیوار آجری خواستم حرفی بزنم گفت صبر کن بعد یکی از پسرها را نشان داد گفت " میشناسی؟" گفتم نه ولی از بچه های تجربیه. گفت اون دفتر رو یادته؟ گفتم خب! گفت اونارو واس این نوشتم. من دوسش دارم!
این رفیق ما عاشق یکی از پسرها بود. آنروزها نمیشد این حرفها را هضم کرد. بد بود. خلاف عرف بود. سالها بود خبری نداشتم از او. گذشت تا امروز یادش افتادم، توی توئیتر دو خط کوتاه دربارهاش نوشتم. کک افتاد توی تنبانم که بفهمم کجاست. چندتائی تلفن زدم و سرآخر یکی از بچه ها گفت : سال ۷۷ تو کرمان شهید شد. سرباز بود. آخرای سربازی بود که افتادن تو کمین قاچاقچیا.
+ از میان همینطوری های روزانه.