بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1443


نفس های تو که می رود


لب های خاطره که می آید


و بوسه ای که پنهان می شود ،


گم می شود 


بین کلمات شعری که نگفتم


شعری که در تنهایی زمان


تکرار می شود



ای لیا



1442


مادر می گفت : پسر حشمت خانم تبریز قبول شده. حقوق! حالا چی هست این حقوق؟!

گفتم : مادر جان یعنی وکالت.
گفت : مثل همین هایی که سر سفره عقد حاج اقا می پرسید وکیلم؟! یعنی بعد از دانشگاه دفترخونه می زنه؟!
گفتم : چیزی شبیه همین که می گید!

عباس تک فرزند حشمت خانم و همه ی سهمش از دنیای فانی بود. شوهر حشمت خانم سال های پیش از انقلاب با وانتی که از شمال برنج می آورد، رفت ته دره های گردنه کوهین و دیگر هم بر نگشت. حشمت خانم هم مادر بود برای عباس و هم پدر.

چه ولیمه ای داد سر قبولی عباس. آبگوشت! همسایه ها انگار عروسی دعوت بودند.یک محله بود و یک عباس که دانشگاه قبول شده بود. تمام ِبود و نبود حشمت خانم همین عباس بود. می گفتند که بچه دار نمی شد و نذر کرده بود اگر بچه دار شود و پسر بزاید، اسمش را بگذارد عباس ... 

عباس حین اعزام به جبهه دانشگاه قبول شده بود. به خان جان(مادربزرگ من) گفته بود : میرم جبهه و از ترم دوم هم میرم دانشگاه ولی مادرم راضی نیست ، شما راضیش کنید.

خان جان هر وقت اسم عباس می آمد گریه می کرد. ریز ریز گریه می کرد. روسریش را می گرفت جلوی چشمانش. حشمت خانم راضی نمی شد ولی شد. فقط به احترام خان جان.

و عباس رفت ... هرچند برنگشت ... جسدش هم ماند آنور مرز. این اواخر هم چند تکه استخوان آورده بودند و به حشمت خانم می گفتند که عباس است ! ولی خدابیامرز اصلن یادش نبود که عباس پسرش بوده. آلزایمر امانش رو بریده بود. ولی من فکر می کنم خدا می خواست این زن آخر عمری کمتر عذاب بکشد. تمام ذهنش پاک شده بود ... فقط نگاه می کرد. سیخ می شد تو چشمای آدمها. ته چشماش تنهایی داد می زد ...

خان جان هر پنج شنبه می رفت بهشت زهرا سر قبر عباس. این اواخر می گفتم : "خان جان! سرما برات بده. چه اصراری داری بری سر قبر؟! از همین جا فاتحه بخون براش."
گریه می کرد ، می گفت : عباس که پدر نداشت نمی خوام بدون مادر هم باشه.

(یکی از همین زندگی های اطراف ما که دیگر نیست)



1441


یکی از همکارهای خانم تعریف میکردن که رفتن کیش و پسر دو سالشون رو هم با خودشون بردن استخر، میگه یه سری خانمها با بی کی نی بودن و یه سری هم بی کی نی رو باز کرده بودن کلن، آفتاب بگیرن مثلن، این بنده خدا میگفت اینا تمام جونشون ‌پیدا بود هرازگاهی هم یکی می‌اومد میگفت خانما لطفن بپوشونید یکی از اون آفتاب‌بگیرا برگشته به پسر دوساله گفته "وا کوچولو جوجوهای مارو دید نزنی ها" اینم بچه رو برداشته برده بیرون که یه وقت جوجوهاشونو دید نزنه.

اینو گفتم که بگم ... چی بگم اصلن. چیزی واس نوشتن نداشتم گفتم خاطره همکارمونو بنویسم.