ترافیک چسبیده به هم میرود، ماشین بزرگی سعی دارد بیاید داخل ترافیک، راه نمیدهند. میرسم به ماشین و نگه میدارم، راننده سرش را می چسباند به شیشه، مردد است، اشاره میکنم بیاید بیرون، مقداری جلوتر نرسیده به ملاصدرا ماشین دیگری میخواهد از پارک بیاید داخل خیابان، ماشینی که به او راه داده ام، تند میکند و بوق میزند، ماشین توی پارک کُپ میکند، از توی شیشه ماشین پشتی نگاه میکنم، راننده دستش را دراز کرده است به سمت ماشین توی پارک، صدایش می آید مفهوم نیست چه می گوید، عبور که میکند می ایستم، برای ماشین توی پارک بوق میزنم، وارد ترافیک میشود. به اندازه دو ماشین دیرتر میرسم به خیابان ملاصدرا، آسمان هنوز سر جای خودش است، زمین به دور محورش می چرخد، اتفاق خاصی رخ نداده فقط کمی احساس بهتری دارم نسبت به قبل از وارد ترافیک شدن!
+ از میان همینطوری های روزانه
نژادپرستی این نیست که الزامن به یک سیاهپوست بگوئی کاکا سیاه، همین که خود را به قدر نقطه ای بالاتر ببینی کفایت میکند، ...
از خیابان خاطره ای می گذرد
ای لیا
پشت شیشه یک ماشین
ای لیا
من از کتک خوردنهام خاطرات عجیب غریبی دارم، هیچوقت هم از پدرم متنفر نشدم. الانم که هست دوست دارم سلامت باشه و دستش مثل همون موقع ها زور داشته باشه. درکش میکنم که تو اون شرایط سخت چطور ما پنشتا بچه رو جمع و جور کرد، البته مادرم هم بنده خدا جوونیش رو گذاشت ولی هیچ وقت مارو نزد. البته تو ما ترکا دختر عزیزه. خواهرام که کتک نخوردن، یه جورایی فکر میکردم سهم کتک اونارم ما سه تا برادر میخوریم!
فقط خواستم بگم اونموقع کتک خوردیم و به قول بزرگترا داشتیم تربیت میشدبم، دلیل نمیشه بچه های خودمون رو هم اونطور تربیت کنیم.
خلاصه اینکه از کتک خوردن و شیوه هاش نمینویسم چون یه سری دوستان قشنگ تحلیل های روانشناسی میکنن که عمدش هم به هیچ دردی نمیخوره!دنبال چیزهای فروخورده زندگی کتک خورده ها میگردن!مثلن الان من یه قاتل سربالی هستم ... روحتون شاد!
+ داستانکی از میان همینطوری های روزانه
مرز باریکی بین کول بودن و بامزه بودن با چیپ شدن و خزبازی وجود دارد. برای بچه ها ادای میمون درآوردن عالیست، ولی همین را شما بیاورید به جمع بزرگترها، تیمارستان لازم میشوید.
مخصوصن در میان مردان علاقه زیادی به این سمت رفتن برای جلب توجه خانمها وجود دارد که بیشترشان نتیجه عکس میدهد. شبیه همان ادای میمون درآوردن در جمع بزرگسالان.
خلاصه خود دانید!
گمان ندارم که در بیداری
ای لیا
کبوتری
شاخه ی زیتونی می بُرد
کودکی زیر قطعنامه ها تکه می شد ، چند پاره می شد
مادری نمی دانست
که کدام تکه ی کودک را بردار
بریزد در ظرفی که پر بود از الکل خاطرات.
کودکی سیاه نمی دانست
که رنگش خیلی شاد نیست ،
سفید بود اگر
شاید یکی می آمد و می پرسید : هاو آر یو؟
مردی اسلحه ی ام شانزدهی را پر می کرد
هر گلوله پیامی بود از صلح
می نشست روی سینه عریان زنی
پستان حقیقت متلاشی می شد
خیالی بر می خواست
می نشست روی ذهن بادی
که می وزید از سمت خنکای زندگی
کبوتر
می رفت به سمت خط مقدم صلح
کودکی سنگ بر می داشت
روی سادگی توده ی ذهنی بشریت
پرتاب می کرد
کبوتر اما بالاتر از وسعت همه ی نفهمیدن ها پرواز می کرد
صلح
مادرشوهری ست که پایش به وقت دیدن عروس
لنگ می زد
غرولندی می کرد و فحشی هم.
کبوتری شاخه ی زیتونی می برد.
ای لیا
شعری ندارم که وصف کند ،
لذت طعم یک بوسه ی ِحرام تو
به حلالِ هم خوابگی ِ
همه ی آن حوریان سیه چشم می ارزید.
ای لیا
بیا تا کمی بخندیم
وقتی شادی ِ احمقانه ی بشریت
پی فلسفه ای می گشت
که بگوید:
عشق بند تمبانی ست
که شلوار خلقت را نگه می دارد!
به ازدحام تو فکر می کنم
در خواب بعد از ظهر ِ کودکی ،
وقتی که می خندی
خاطره می بارد از چشم باران.
ای لیا