بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

466 - کتک!


زن پدرسگی میگوید و چندتایی میزند پس گردن پسرک. به زور پنج سال را دارد. توی ایستگاهی در خیابان ستارخان چندنفری هم به جز من هستند. کسی چیزی نمیگوید. دوباره که شروع میکند به زدن جلو میروم:"خانم واس چی میزنی؟مگه شمر گیر آوردی؟"


یک جورهایی انگار فضا در سکوت غرق میشود. زن میگوید:"پسرمه!به شما چه ربطی داره؟"

"منم میدونم پسرته که پرسیدم اگر پسرت نبود که جور دیگه ای برخورد میکردم"


از توی جمع یکی میگوید: آقا حوصله داری ها. بچشه خب مبخواد تربیتش کنه!

اتوبوس میرسد، زن چیزهایی زیر لب میگوید و پسرک را میکشد طرف اتوبوس. همه سوار میشوند. من ایستاده ام. پس گردنم درد میکند.



+ از میان همینطوری های روزانه



465


زندگی یک مقدار


از لبخند تو را کم دارد.



ای لیا



464


امروز زندگی مارا، فردا ما زندگی را!


البته اینطور که پیش میره، فردا هم زندگی مارا!


کلن مارا ...



+ از میان همینطوری های روزانه



463


زندگی 


بی ما با ما


در گذر است.



ای لیا



462


قیامت همینجاست


چو پیرهن از تن بیافکنی.



ای لیا



461 - تقریرات من و سهراب


خواب دیده ام

همه مردم شهر

با زنهایشان زیر باران بیدار بودند،

مرد گاریچی در حسرت خوابیدن اسب مرده بود!

در سردابه الکل گاوی دیدم تشنه می چرخید

و

سینه بندی بی تاب

در دستان مردی

که پی آتش سینه ای سوزان

درز آجرها را میشمرد.

من از او پرسیدم : سیری چند؟

گفت : تا که مشتت چقدر باشد!

...


+ از میان همینطوری های روزانه فیت سهراب



460


مرد صفحه اول دفتر را باز میکند و مینویسد :


در زندگی لحظاتی هست که هیچ غلطی نمیتوان کرد، دراز میکشی روی کاناپه، خیره میشوی به سقف. جایی که زنی دارد موهایش را در جهان موازی شانه میکند!



+ داستانک



459 - پلاشکی!


از وقتی گند خورد به نوستالوژی که فهمیدیم "پلاشکی" نیست، پیراشکیه!


بدترش وقتی شد که نسل جدید اومد بهش گفت دونات!!



458


لبهایمان


پر از بوسه های نانوشته است ...



ای لیا



457


زندگی یعنی


یک مداد


که تهش را جویده باشد


کودکی بازیگوش!



ای لیا



456


از تمام جهانتان 


فقط 


یک بوسه را میخواهم 


و آغوشی تنگ


که بفشارد دردهای نبودن را.



ای لیا



455 - مردی که از توی شیشه ترشی خیره نگاه میکند! / 7


مرد دود سیگار را فوت میکند توی هوا سمت شاخ و برگ درختها،ته سیگار را زیر پا می چلاند و از روی نیمکت بلند میشود. زن دست مرد را می گیرد:


"چند دقیقه دیگه بمون، حس خوبی دارم. خرابش نکن"


مرد به پیرمردی که زیر درخت ایستاده است و آنها را می پاید نگاه میکند، دست زن را میگیرد و میبوسد. میرود سمت پیرمرد و عصایش را میگیرد. هردو محو میشوند. 


زن در را باز میکند، کلیدهارا پرت میکند روی پیشخوان آشپزخانه، کلید میخورد به ظرف شیشه ای. زن برمیگردد. سر مرد چرخیده است به سمت آشپزخانه. شیشه را می چرخاند. صورت مرد برمیگردد. زن روی کاناپه ولو میشود و به چشمهای بسته مرد در مایع زردرنگ خیره میشود.



+داستانک / قسمت ششم



454


مرد تکیه داده است به صندلی و دستهایش را توی سینه جمع کرده است. خودکار روی کاغذها از نفس افتاده است. زن از روی میز بلند میشود و سیگار را از دست مرد میگیرد . میرود به سمت پنجره و تکیه میدهد به کناره دیوار، دست چپ را میگذارد زیر سینه هایش و آرنج دست راست را می گذارد روی دست چپ. 


زن لباس به تن ندارد، موهای بلندش ریخته اند روی شانه هایش، مرد به زن نگاه میکند، یک عریانی ناب. لبخندی میزند. به زن میگوید : "اونجا وای نستو،بیا پیش من"


زن پک آخر را میزند و سیگار را از پنجره پرت میکند بیرون. به سمت مرد میدود، میپرد درون کاغذها. مرد روی کاغذها خم میشود و می نویسد :


" زن از روی میز بلند میشود و سیگار را از دست مرد میگیرد. میرود به سمت پنجره و تکیه میدهد به کناره دیوار، دست چپ را میگذارد زیر پستانهایش و آرنج دست راست را می گذارد روی دست چپ. 

زن لباس به تن ندارد، موهای بلندش ریخته اند روی شانه اش ..."



+ داستانک / همینطوری های روزانه



453 - طلاق می خواهم!


مرد بی حوصله است، چندروزی ست توی خودش مچاله شده. زن نمیداند چه کند مستاصل است. سالها زندگی مشترک و عاشقانه را گذرانده اند. من هم که از بیرون نگاهشان میکردم همین حس را داشتم ولی یکی دو سالیست که مرد تغییر کرده و این اواخر هم تغییرات تشدید شده اند. در نهایت مرد به زن میگوید جدا شویم!


این ضربه آخر مثل پتک میخورد وسط فرق زن. اینکه مردی برسد به اینجا که چنین چیزی بگوید یحتمل کار بیخ پیدا کرده است. زن سعی میکند رابطه و زندگی مشترک چندساله را حفظ کند و مرد هم با ادعای اینکه نمیخواهد زن را آزار دهد تصمیم به جدایی دارد. حرف زیاد زده ام، اینکه ممکن است مرد به چه دلیل این تصمیم را گرفته باشد و زن هم چیزهای زیادی گفته است ولی مساله اینجاست که رسیدن به این حرف، و گفتن از جدایی یعنی یک جای کار بدجور دارد لنگ میزند. هرچند سعی میکنم درباره مرد ماجرا قضاوت نکنم ولی انگار شلوار جدیدی ابتیاع کرده اند. نمیدانم!



+ از میان همینطوری های روزانه



452 - مرگ سوژه!


زن دست می اندازد به گوشه چشم مرد و پایش را میگذارد روی بینی مرد، می پرد روی میز، آرام پایش را میگذارد روی صندلی،سارافون گل دار کوتاهش را تکانی میدهد و می نشیند روی صندلی روبروی مرد. سیگار را از دست مرد میگیرد و پکی میزند و فوت میکند به سمت شانه راستش و میگوید : "من اینطوری نمیتونم ادامه بدم، این شخصیتی که واسه من ساختی رو دوست ندارم!"


دوباره پک میگیرد از سیگار. مرد کمی نگاه میکند و دست می برد داخل کشو و بعد بیرون میکشد ... بنگ!


مرد دست میگرداند و زیر بغل های زن را میگیرد و میکشد به سمت دری در گوشه اتاق، زن را میاندازد داخل اتاق، روی بقبه جسدها!


برمیگردد و کاغذهارا مچاله میکند. پرت میکند توی سطل. به سطح سفید کاغذ زیر دستش نگاه میکند. سربالا می آورد. به در گوشه اتاق خیره میشود.



+ داستانک