بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

815 - مردی که از توی شیشه ترشی خیره نگاه میکند! / قسمت دهم


زن تبر را در آورد، برق تیغه صیقلی تبر توی چشمهایش زد! نگاه کرد به مرد که بی خیال دراز کشیده بود روی کاناپه و داشت تلوزیون تماشا میکرد. تیغه را چزخاند تا برق تیغه بیافتد پشت گردن مرد.

تبر را گذاشت داخل ویترین، آمد نشست روی کاناپه، شیشه بزرگ را برداشت و گذاشت روی پاهایش، سر مرد را چرخاند به سمت تلوزیون. مرد انگار توی شیشه خواب بود. چشمهایش بسته بود.



+ داستانک

665 - مردی که از توی شیشه ترشی خیره نگاه میکند! / قسمت نهم



زن نامه را باز کرد، مرد نوشته بود:


"آنای عزیرم، دلم بی تاب توست، میدانم که تو هم سخت دل داده ای و این روزهای سخت را میگذرانی، ولی بدان که عشق من به تو ابدیست، بی کران است ..."


زن نتوانست ادامه دهد، چندتایی قطره اشک روی صورتش غلتید. نامه را بست و خیره شد به صورت مرد، بعد فریاد کشید : یعنی من چیم از این آنا خانم عنتر منترت کمتر بود؟


چشمهای مرد بسته است، توی شیشه لابلای مایع زرد رنگ!



+ داستانک



575 - مردی که از توی شیشه ترشی خیره نگاه میکند! / 8



زن پایش را انداخته است روی پایش، روزنامه را ورق میزند و نُچ نُچی می گوید و دوباره سرش را داخل روزنامه گم میکند، از گوشه روزنامه به مرد نگاهی میکند، مرد آرام است، چیزی نمی گوید، زن روزنامه را پرت میکند روی میز و پایش را تکان تکان میدهد: "چیزی نمیخوای بگی؟ واقعن حرفی نداری؟ نمیخوای دربارش حرف بزنی؟ باشه ..."


زن بلند میشود و میرود داخل آشپزخانه تا یک لیوان قهوه بریزد، مرد توی شیشه چرخی میزند!



+ داستانک / قسمت هشتم



455 - مردی که از توی شیشه ترشی خیره نگاه میکند! / 7


مرد دود سیگار را فوت میکند توی هوا سمت شاخ و برگ درختها،ته سیگار را زیر پا می چلاند و از روی نیمکت بلند میشود. زن دست مرد را می گیرد:


"چند دقیقه دیگه بمون، حس خوبی دارم. خرابش نکن"


مرد به پیرمردی که زیر درخت ایستاده است و آنها را می پاید نگاه میکند، دست زن را میگیرد و میبوسد. میرود سمت پیرمرد و عصایش را میگیرد. هردو محو میشوند. 


زن در را باز میکند، کلیدهارا پرت میکند روی پیشخوان آشپزخانه، کلید میخورد به ظرف شیشه ای. زن برمیگردد. سر مرد چرخیده است به سمت آشپزخانه. شیشه را می چرخاند. صورت مرد برمیگردد. زن روی کاناپه ولو میشود و به چشمهای بسته مرد در مایع زردرنگ خیره میشود.



+داستانک / قسمت ششم



413 - مردی که از توی شیشه ترشی خیره نگاه میکند! / 6


زن چندبار گوشتها را ساتوری میکند، ساتور را به مرد نشان میدهد و می گوید :" دستت درد نکنه، این ست چاقو و ساتوری که خریدی خیلی به کارم اومده"

مرد سرش داخل روزنامه است، نمی بیند، زن گوشت را برمی گرداند و چندبار دیگر ساتوری میکند، گوشت را روی آتش می گذارد، صدای جلز و ولز آبی که از گوشت می ریزد روی آتش زن را یاد ماجرائی می اندازد:


"یادته رفته بودیم "کارنو پدیا" نزدیک سد، ماهی گرفتی رو آتیش پختیم؟ آخ آخ چرا دیگه مثل اونموقع ها نیست زندگی؟ هان! چقدر دوست دارم برگردیم همون موقع ها! "


زن سفره کوچک سفری را روی سنگها کنار آّب پهن میکند، جای بکری ست، صدای پرنده ها و خوردن آب روی سنگ ها. زن شیشه را میگذارد کنار سفره، کمی از روزنامه دور شیشه را باز میکند، مرد هنوز چشمهایش داخل مایع زردرنگ شیشه بسته است.



+ داستانک 




403 - مردی که از توی شیشه ترشی خیره نگاه میکند! / 5

زن زیر وزن مرد دست و پا میزند، میخواهد فریاد بزند، دست می اندازد و پشت مرد را خراش میدهد، مرد هرچقدر توان دارد فشار میدهد، زن گرم شده است، کم کم دست از تقلا بر میدارد، دستهایش رها میشود، هنوز می تواند ببیند، مرد را که با شدت فشار میدهد ...


زن از گوشه تخت می اوفتد پائین، اتاق تاریک است، دست میکشد دور گردنش، عرق کرده است، لباس خواب ابریشم نازکش چسبیده به تنش، برمیخیزد و میرود توی آشپزخانه، یک لیوان آب می ریزد و برمیگردد و تکیه میدهد به سینک ظرفشوئی، به مرد نگاه میکند که در میان مایع زردرنگ داخل شیشه به خوابی سخت فرو رفته است!



+ داستانک 



397 - مردی که از توی شیشه ترشی خیره نگاه میکند! / 4


زن یک لیوان چای میریزد و می آید می نشیند روی کاناپه،پای راست را می اندازد روی پای چپ، دست سرد مرد را میگذارد روی رانش. ته دلش خنک میشود لیوان چای را میگذارد روی دست مرد.


"یادت می یاد اولین بار تو پارک لاله فلاسک بردیم و اون پشت وسط درختا نشستیم چای خوردیم، یادت هست، میخندیدی! از ته دل، خنده هات حالمو خوب میکرد، غصه هام یادم میرفت"


زن دست مرد را می گذارد روی گونه اش، قطره اشکی را پاک میکند. لیوان چای را رها میکند روی میز، دست مرد را می برد میگذارد توی فریزر کنار الباقی قطعات مرد! در یخچال را که می بندد، به سر مرد که توی مایع زرد رنگ داخل شیشه به خواب رفته است لبخندی میزند.



+ داستانک



357 - مردی که از توی شیشه ترشی خیره نگاه میکند! / 3


زن چند بار با نوک انگشت اشاره میزند به تُنگ شیشه ای،مرد چشمهایش بسته است، زن شیشه را می چرخاند، سر مرد داخل تنگ چرخی میزند بین مایع زردرنگ داخل شیشه، زن صورتش را به شیشه می چسباند. گونه اش را روی شیشه می گذارد. چشمهایش را می بندد، مردی را می بیند که نشسته است پشت میز نهارخوری و لبخند میزند ...


لبهایش را میگذارد روی شیشه، می بوسد!



+ داستانک



354 - مردی که از توی شیشه ترشی خیره نگاه میکند! / 2


زن قطعه ها را میپیچد لای کاغذ نازک روزنامه و بندی هم میپیچد دورشان،با دقت توی فریزر میچیند، سر مرد هنوز روی میز آشپزخانه خیره نگاه میکند. زن بارانی اش را میپوشد. چتر را بر میدارد و بیرون میرود.


چند ساعت بعد، پیرزن طبقه پائین زن را جلوی آسانسور با یک تنگ شیشه ای بزرگ می بیند. زن عصر بخیری میگوید و وارد آسانسور میشود.



+ داستانک



332 - مردی که از توی شیشه ترشی خیره نگاه میکند! / 1


زن مرد را باتبر به قطعات نامساوی تقسیم کرد، تبر را شست و گذاشت کنار یخچال، نشست پشت میز نهارخوری آشپزخانه، سیگاری گیراند و پای راست را روی پای چپ انداخت، نگاهی به قطعه ها کرد، دود سیگار را فوت کرد سمت کله مرد!


چشمهای مرد هنوز به زن خیره بود.



+ داستانک!