زن مرد را باتبر به قطعات نامساوی تقسیم کرد، تبر را شست و گذاشت کنار یخچال، نشست پشت میز نهارخوری آشپزخانه، سیگاری گیراند و پای راست را روی پای چپ انداخت، نگاهی به قطعه ها کرد، دود سیگار را فوت کرد سمت کله مرد!
چشمهای مرد هنوز به زن خیره بود.
+ داستانک!
ای بابا
چه وحشتناک!
:))