زن چندبار گوشتها را ساتوری میکند، ساتور را به مرد نشان میدهد و می گوید :" دستت درد نکنه، این ست چاقو و ساتوری که خریدی خیلی به کارم اومده"
مرد سرش داخل روزنامه است، نمی بیند، زن گوشت را برمی گرداند و چندبار دیگر ساتوری میکند، گوشت را روی آتش می گذارد، صدای جلز و ولز آبی که از گوشت می ریزد روی آتش زن را یاد ماجرائی می اندازد:
"یادته رفته بودیم "کارنو پدیا" نزدیک سد، ماهی گرفتی رو آتیش پختیم؟ آخ آخ چرا دیگه مثل اونموقع ها نیست زندگی؟ هان! چقدر دوست دارم برگردیم همون موقع ها! "
زن سفره کوچک سفری را روی سنگها کنار آّب پهن میکند، جای بکری ست، صدای پرنده ها و خوردن آب روی سنگ ها. زن شیشه را میگذارد کنار سفره، کمی از روزنامه دور شیشه را باز میکند، مرد هنوز چشمهایش داخل مایع زردرنگ شیشه بسته است.
+ داستانک