بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

629 - بوسیدن ...


زن/مرد خوب کیست؟


کسی که بوسیدن بداند ...



خلاص!




628


تنهایی شاید


سیبی ست


مانده بر دورترین شاخه ...




ای لیا



627


اتوبوس میرود


بوی تو را می برد ...



ای لیا



626


زیبایی یک زن

چهارانگشت پایینتر از لاله گوشش رخ میدهد،

جایی بالاتر از ترقوه اش ...



+ از میان همینطوری های روزانه


625


عاشقی


به وقت زیباتر شدن زنی


زیر باران


وقتی آب از میان موهایش می چکد ...



ای لیا



624


بانو جان!


برای عصر جمعه ات


یک استکان چای 


و یک بغل 


که تنگ بفشارد


بودنت را ...



ای لیا



623 - سارا


یک کیلو سیب زمینی رو پوست کندم ُ به شیوه خاص خودم سرخ و طلائی کردم و آوردم بشینم با دختری بخوریم! من تند تند میخورم، سارا دست منو می گیره میگه : قبول نیست، من باید ده تا بخورم بعد تو بخوری!


چندتا چندتا می خوره، دست منو هنوز گرفته که نخورم، با دست چپم شروع میکنم به خوردن، میگه : بابا! من کوچولوئم، من باید بیشتر بخورم! تقلب نکن!


دهنش پره. سرش رو میاره بالا. من رو نگاه میکنه، میخنده، چشاشم میخندن، باریک میشن. قطعن این زیباترین تابلوی خلقته...



+ از میان همینطوری های روزانه



622 - پدر


خسته می آمد و این وسط می فهمید ما هم در طول روز یک غلطی کرده ایم (که با معیارهای امروزی واقعن هم غلط بوده. مثلن با سنگ زده ایم سر "اسد یومورتا" پسر همسایه پشتی را شکسته ایم) کمربند را می کشیدُ حالا نزن و کی بزن. خسته میشد. صبح قبل خروس خوان میرفت و بوق سگ برمیگشت تا بچه هایش درس بخوانند، روزی مهندس و دکتر شوند(که همه شان هم شدند) که مثلن دستشان دراز نباشد بابت یک لقمه نان پیزوری. آن روزها جنوب شهر مثل حالا نبود، الان ادای جنوب شهر را در می آورند، آنروزها هزارو یک مدل خلاف به صورت روتین و عادی در کوی و برزن ها جریان داشت، صبح به وقت مدرسه رفتن معتادی را دیده بودم که از خماری توی زمستان یخ زده بود، یا جسدی که لابلای لجن های نهر آبی که میرفت به مزارع پائین محل، طاق باز افتاده بود و چشمهایش به جائی در میان آسمان خیره بود. سالم بزرگ کردن بچه ها در چنین جاهائی قاعدتن "با عزیزم امروز چکار کردی؟" به هیچ سرانجامی نمیرسید.


حرف زیاد است برای تشریح آنروزها و در چند خط نمیگنجد. شاید روزی بشود از دلش کتابی بیرون کشید که چند سالیست توی سرم وول میخورد و میخواهد بیرون بریزد، ولی این را گفتم که بگویم که همین حالا هم که شاید در کارم جزء اولین ها هستم و اسم و رسمی دارم توی صنعتی که در آن مشغولم ولی هیچ احترامی به این اندازه که مثلن پدرم یک روز پشت تلفن بگوید :" بابا! این روزا چکار میکنی؟ یه سر بیا اینجا یه چائی دور هم بخوریم" مرا سر ذوق نمی آورد، اینکه هرکس مرا تحویل نگرفت، نگرفت، به درک! ولی اون بگیرد، احترام او برایم از احترام هزارو یک مدیر و رئیس و معاون و کوفت و زهرمار ارزشمندتر است، پیرمردی که تمام سعیش این بود که بچه هایش مثل خودش روزی دستشان دراز نباشد، احترام داشته باشند.


پدر اگر دارید، قدر بدانید، پدر غرور دارد، غرورش را لگدمال نکنید ...




+ از میان همینطوری های روزانه



621 - انحراف ..


یه انحرافی تو زندگی هممون هست در حدود یک درجه و سی و سه دقیقه و چهل هشت ثانیه.

مثلن من قرار بود الان تو تیم ردبول نشسته باشم پشت فرمون، پیست ابوظبی دور آخر رو بزنم و برسم به اون شیشه شامپاین گندهه! درشو باز کنم بپاشم رو اون دو تا داف مکش مرگ ما کنار سکو!


الان نشستم با زیرشلواری راه راه، پامو جمع کردم رو صندلی، شبیه این گوریلای پشت نقره ای در حال انقراض، دارم این خزعبلاتو می نویسم!




+ از میان همینطوری های روزانه



621 - چشمهایت


چشمهایت


مرکز ثقل دوست داشتن ...


خیره نگاه کن مرا.




ای لیا



620


چشمهایش 


مانده است در پس خاطره ای ... 


گاه یادآوری میشود،


درد می پیچد در جان کلمات.



ای لیا



619


عاشق میشوید، حداقل عاشق رفتار آدمها نشوید. آدمها گاهی حالشان خوب است، گاهی بد. رفتارشان متاثر از حالشان است. عاشق افکارشان شوید. افکار حتی در بدترین حال آدمها هم تغییر نمیکند ...



+ از میان همینطوری های روزانه



618


شاید اینطوریم:

تعریف های بی پایان و بیهوده رودرو و حرف های نیش دار و تلخ پشت سر ...


617


-الان چکار کنیم؟


جوابی نمی آید، نگاه میکند به جای خالی مرد روی کاناپه!



616 - اتوبوسرانی


اتوبوسرانی تهرانو حومه نوشت


توی میدان هفت تیر سوار اتوبوس های آرباشهر میشوم، سرم را می گذارم کنار شیشه، دو دقیقه بعد می رسیم آریاشهر! یکی میزند روی شانه ام: آقا آخرشه!

هاج و واج اطراف را نگاه میکنم.

"آخر کجا!"

"آخر فیلمه، پاشو! سینما تعطیله!"


سر می چرخانم، توی اتوبوسم، کسی نیست، راننده ایستاده است بالای سرم! پیاده میشوم، قرار بوده سر تهران ویلا پیاده شوم، پیاده راه می اوفتم، ستارخان مثل همیشه عصرهایش شلوغ است، آدمها میروند که نرسند!



+ از میان همینطوری های روزانه