بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1402


کاش میشد به زنها گفت که چقدر خوبند چقدر خوشگلند چقدر ... کاش سوءتفاهم نمیشد و میشد توی خیابان به زنی که از روبرویت می آید لبخند بزنی، یکهو که سرت را توی ترافیک ‌میچرخانی و با راننده زن کناری چشم توی چشم‌ میشوی لبخندی بزنی. کاش میشد به آن دخترک خسته‌یِ پشت صندوق داروخانه گفت که چقدر زیباست، چقدر انرژی مثبت دارد. کاش میشد ...



1401


‏زندگی

همین رنجی‌ست که بر دوش می‌کشیم

 هر صبح با خودمان بیدارش میکنیم و شب به رختخواب می‌بریمش.


ای‌لیا


1400


یک صبح بلند میشوی و می‌بینی

که دیگر نیستی

 لبهایت را کسی نمی‌بوسد.


ای‌لیا



1399


‏از مشکلات فرار کردن رو همه بلدن اونائی که متفاوتن میمونن و مشکلات رو حل میکنن یا حداقل به حل کردنش کمک میکنن.



1398


صدایم میکند، برمیگردم به سمت صدا از ته کوچه پیرزنی ظرف غذای یکبار مصرفی را می‌آورد و میگذارد توی دستهایم، میگوید که نذری‌ست، میگیرم و تشکر میکنم، پیرزن میرود پشت سرش میگویم: خدا پدرت رو بیامرزه، جواب میدهد خدا خودم رو هم بیامرزه. لبخند میزنم دور شدن پیرزن را نگاه میکنم و برمیگردم به سمت خیابان. مثل همیشه شلوغ است آدمها میروند و می‌آیند، از زیر پل رد میشوم، هنوز هم همانجاست، چندماهی‌ست آنجا میخوابد، میروم و غذا را تعارفش میکنم، میگیرد و میگوید که دلستر هم میخواهد می‌آیم اینطرف خیابان از دکه روزنامه دلستر خنکی میخرم برمیگردم  میبینم یک گربه با سه تا توله کنار مرد زمین را لیس میزنند خوراک روی عدس پلو را داده بود به گربه‌ها. دلستر را گرفت نصف دلستر را که خورد سرش را بالا برد و گفت خدا این رفیق مارو ببخش!
 خداحافظی نکردم او هم خداحافظی نکرد کمی دورتر برگشتم پشت سرم را دیدم، پاهایش را دراز کرده بود شیشه دلستر را کج کرده بود گربه ها به سر شیشه زبان میزدند.


+ از میان همینطوری‌های روزانه



1397



‏گاه نمیشود، گاه هیچ‌جوره نمیشود، می‌ماند برای زندگی بعدی، اگر دوباره ببینمت!


ای‌لیا



1396


‏و من از تنهائی خود به تنهائی تو گریختم ...


ای لیا



1395


شب 


خیالِ زن را


در لذت یک هم آغوشی


 تنها رها میکند!



ای‌لیا



1394


از رنج مینویسیم

از درد

و بوسه هائی که فراموش میشوند

در میان زخمهای عادت.

تکرار میشود

بوی خون

یک انسان جائی در زمان

منجمد میشود.

در همسایگی زنی تن فروش

کودکی سقط میشود

خیابانی خسته از تکرارهای بیهوده

دراز میکشد که به خواب برود

و دوباره خواب کودکی زخم خورده را ببیند.

از رنج‌مینویسیم

از قلبی که دیگر 

در قاب پنجره ای به انتظار نمی‌تپد.

بوی خون

مشام ما را تازه میکند

لبهایت به رنگ قرمز

تازه لبهای رحم زخم خورده حادثه را بوسیده‌ای.


ای‌لیا



1393


یه حس کولرخاموش کردن مستتری درونم هست هی دارم در برابرش مقاومت میکنم، آخرش میرم کولرو خاموش کنم بعد میگم ای بابا مگه چندسالمه میخوام برگردم ولی خب بعدش خاموش میکنم چند دقیقه بعد دخترو میره روشنش میکنه! از اونور داد می نه کولرو خاموش نکنید. منم به این یارو کولرخاموش‌کن درون میگم هوا سرد نیست خوبه تو هم بتمرگ سرجات!پ



+ از میان همینطوری‌های روزانه


1392


‏زندگی همیشه


شبیه تن عریان زنی


 چیزی برای غافلگیر کردن دارد.



ای لیا



1391


سرویس سارا زنگ زد گفت نمیاد اونم ساعت هفت صبح خوابالو خوابالو بلند شدم صورت نشسته شلوارمو کشیدم بالا و سارا رو برداشتم بردم تو راه یکی از دوستای سارارو دیدیم مادرش از این مامانای سانتی مانتاله با کلی ادا و اطوار گفتم سوارشون کنم پیاده نرن با اون قیافه خوابالو و ریش زیاد شیشه رو دادم‌ پائین گفتم سلام تشریف بیارید بالا برسونمتون، خانم اول یه نگاهی کرد و بعد با اکراه گفت نه پیاده میریم! گذشت تا اینکه چند روز پیش قرار شد بریم مدرسه کارنامه بگیریم ترو تمیز کرده بودم تی‌شرت و شلوار راسته و ... بیرون تو حیاط منتظر بودیم با سارا یهو همون خانم پیداش شد و بعد گفت عه شما بابای ساراجان هستید من مامان فلانی هستم و بعد سر حرف باز شد و بعد گفتم اتفاقن چند روز پیش صبح هم خودم بودم همون بابای سارا جان!
خلاصه که "نه! همین لباس زیباست نشان آدمیت"


+ ازمیان همینطوری‌های روزانه


1390


آرام بی صدا


لبخند میزند


سرت را میگذاری توی آغوشش


رنجهایت تمام میشود


 خانه ساکت میشود.


زندگی اینطور است


 دوباره در آغوش مرگ آغاز میشود.



ای لیا



1389


سال دوم دبیرستان یک همکلاسی داشتیم بیشتر اوقات توی خودش بود، حرف نمیزد. گاهی دستش می‌انداختند ولی چیزی نمیگفت. یک‌بار وقت رفتن توی ایستگاه اتوبوس سر حرف را باز کردم، توی یک محل بودیم متمول نبودند شبیه بیشتر آدمهای همان محلهای پائین شهر. همین گفتگوی کوتاه باعث شد آرام‌آرام رفاقتمان بیشتر شود و سرآخر یک روز سرد زمستانی توی ایستگاه اتوبوس دفتری را به من داد گفت " بخون. بخونش و فردا بهم‌ پس بده" دفتر چهل برگ کاهی را توی کیف گذاشتم. شب خواندمش. پر بود از دلنوشته ها و شعر و غزل. همه عاشقانه. مخاطب هرکه بود بدجور دل این رفیق ما را برده بود. فردایش دفتر را پس دادم ولی چیزی نپرسیدم. رفاقتمان گرم شد، با هم‌میرفتیم و می‌آمدیم. سینما جی میرفتیم و ساندویچ تخم‌مرغ میخوردیم. می‌آمد زمین خاکی و تشویقمان میکرد. خرداد که امتحانات تمام شد، بعد از امتحان‌ مثلثات یا ریاضی جدید بود گمانم دست من را کشید و برد گوشه‌ای و پایش را تکیه داد به دیوار آجری خواستم حرفی بزنم گفت صبر کن بعد یکی از پسرها را نشان داد گفت " میشناسی؟" گفتم نه ولی از بچه های تجربیه. گفت اون دفتر رو یادته؟ گفتم خب! گفت اونارو واس این نوشتم. من دوسش دارم!
 این رفیق ما عاشق یکی از پسرها بود. آنروزها نمیشد این حرفها را هضم کرد. بد بود. خلاف عرف بود. سالها بود خبری نداشتم از او. گذشت تا امروز یادش افتادم، توی توئیتر دو خط کوتاه درباره‌اش نوشتم. کک افتاد توی تنبانم که بفهمم کجاست. چندتائی تلفن زدم و سرآخر یکی از بچه ها گفت : سال ۷۷ تو کرمان شهید شد. سرباز بود. آخرای سربازی بود که افتادن تو کمین قاچاقچیا.


+ از میان همینطوری های روزانه.



1388


‏سارا میگه اگر با من بلند حرف بزنید من احساساتم جریحه دار میشه روحم آسیب میبینه ممکنه فرو برم تو خودم اونوقت اونجا گم بشم!

ما اندازه اینا بودیم فکر میکردیم داد زدن سر بچه جزء آپشنهای تربیتیه. کتک که بماند!