بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

258 - آدم نیستی؟!


طرفت اگه آدم نیست، خودت که آدمی!
آدم نیستی؟



257


هیچ میدانی 


که تو یک دیوانه خل خوشگلی؟ 


عوضی! دوستت دارم!



+ ی سری هم اینطوری ابراز میکنن لابد!
:))

256


زندگی شوخیه، زیادی جدی میگیریمش!



252


ی بار هم تو یکی از اردوها یکی از دخترا افتاد تو رودخونه، بعد که بیرونش آوردن یکی دیگه بود!


+ واترپروف!



233


ی دفتر گرفتم، از همین دفترهای قطع مربعی (خشتی)، با ورقهای ضخیم. این دستنوشته های کوچک رو می چسبونم توش، بلکم ی اثر مکتوب از من باقی بمونه!


آخر سر هم برسه دست صاحبش ...


خلاصه اینکه اثر چاپی نداریم ولی اثر خطی از خودمون به جا بذاریم!



229


براش نوشتم :
جناب شاعر(کنار پروفایلش تو قسمت شغل نوشته"شاعر، نویسنده و چندتا چیز دیگه") اینی که شما نوشنی رو من هم دقیقن نعل به نعل نوشتم! حالا یا من شمام، یا شما منی، یا هردوتا منیم در هم، با هم! یا روی هم یا توی هم، در پی هم ...

خلاصه تکلیف منم معلوم نیست، یکیمون این وسط داره زِر میزنه! البته که شما شاعری و نویسنده!!

بلاکم کرد!

228


گاهی اوقات توی یک رابطه نیاز نیست حتمن کاری انجام بدی، همین که هیچ کاری انجام ندی باعث میشه رابطه از وسط جر نخوره!


+ حالا ی سریتون چندتا کت و دامن بیشتر از من پاره کردید ولی اینو آویزه گوشتون کنید!



220


ایکاش کمی هم فرصت انتخاب بود ... شاید کسی بیاید!



193 - آغوش



آغوش که همیشه آغوش عاشقانه نیست! گاهی انتقال یک حس شیرین، یک دوست داشتن، یک تبادل مولکول به مولکول انرژی ست ...

گاهی آدمها نیاز دارند در آغوش شوند!


+ یک نوع آغوش هم هست که پوست به پوست منتقل میشود، لایه به لایه، مرطوب، خیس ... موردی که در بالا عرض شد نیاز نیست لباس از تن خارج شود و پوست به پوست منتقل شود!!

192


ولله که یک سری چیزها را نمیشود اینجا نوشت!


یک سری چیزها را باید توی چشمهایش نگاه کنی و بگذاری خودش بخواند!


+ از میان همیطوری های روزانه

191 - بوی ماه مهر ...


روز اول مدرسه برای من بیش از هرچیزی یادآور آن سکه دو تومنی بزرگیست که مادر گذاشت کف دستم و گفت : گشنه ات شد ی کیک و نوشابه بگیر بخور!
کل خاطره من از روز اول مدرسه همین کیک مارپیچی پنزاری و آن نوشابه مشکی یک تومن و پنزاریست! توی همین چند خط این یادآوری، آنقدر نوستالژی کف کرده دارم که هربار به سرم میزند بروم جلوی مدرسه ای که دیگر وجود ندارد و جلوی پله مغازه ای که دیگر وجود ندارد، بنشینم و نوشابه با کیک مارپیچی سق بزنم!

+ از میان همینطوری های روزانه

182


عشــــق یک بار می رویــــــد


ولی زندگی بارها میوه می دهد.



180


آن لب شیرین تو را خورد و مرض قند گرفت ...



174


گاهی آدم دوست دارد وسط پائیز برود روی دیوار همسایه و آن گیلاس های قرمز را ببوسد!



169


مرد نگاهی به خودش در آینه کرد، شکم آویزان، پیژامه راه راهی که چند جائی اش هم زرد شده بود. موهائی که آخرین تارهایشان با چنگ و دندان روی کله اش آویزان مانده بودند. پشتش را خاراند و انگشت را داخل بینی چرخاند و نشست پشت کامپیوتر ... نوشت! چیزی شبیه شعر!

پشت هیچستان دنیای دیگریست.