بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

84


زنها، پس از صدو بیست سال که هنوز سی ساله باقی مانده اند و عمرشان(زبانم لال) به آخر خود میرسد، همانجا حین تقدیم کردن جان مبارک و عزیزشان به عزرائیل از او می پرسند :

"خدا وکیلی این مرده به من خیانت میکرده دیگه نه؟!"

مرد شصت سال قبلتر ریق رحمت را سرکشیده است!

80 - تریج قبا!


جان مادرت چیزی بگویم ، به تریج قبایت بر می خورد؟!


مرد بودن به سبیلی نیست که زنی ندارد ، مرد بودن به شرافتی ست که همان زن بی سبیل حاضر نیست آن را به هر قیمتی به تو بفروشد.


جسارتن بَر خورد ؟... به تریج قبایتان منظورم است!



77 - خریت


زندگــــــــی در کرانه های تنهایی درون ، نسبی ست.

زندگــــــــی در پارکینگ خانه ای دوبلکس ، مطلق است.

و زندگــــــــی در باور خـــریت اندیشه سیال ذهن ِ بشریت ، نان خشکیده ای فرو برده در آب و پی تقدیر می گردد.



75


عزیز من !

کاسه صبرت که لبریز شد...قربون دستت تو راه و زیر دست و پای مردم نذار!


بذار یه گوشه موشه ای جایی ، چیزی!...



74


زندگی شبیه نیمرو نیست ، مثل کُتلت می مونه


برگردون اونطرفشم بپزه، این طرفش که سوخت!



73


امروز من مجموعه همان دیروزهای توست ... ایکاش گفته بودی.



70


گاهی باید سرت را پائین بیندازی و سوزش زخمهایت را فراموش کنی ،حرفی نزنی و بروی.

چند روزی که باد به وقت آسیابها موافق نَوزد، 

لحظه ای که کیسه ها تلنبار شد،

روزی که دیگر نانی در تنور نچسبید. یادشان خواهد آمد ... شک نکن!

69


گاهی بگذار نبض روحت روی شادی دیگران تنظیم شود ...



68


هنوز آنقدر نمی فهمی که بفهمی فهمیدن، فهم نمی خواهد شعوری می خواهد در حد توقف بیجا مانع کسب است...



67


باید ببینید و بیندیشید نه اینکه بیندیشید و بعد ببینید و آنگاه نتوانید انکار کنید...



64


گاهی اوقات فقط باید بتمرگی و خفه خون را آویزه گوشت کنی..



62


گاهی اوقات نمی دونی قراره چکاری انجام بدی


اما یه جورایی همه می دونن داری چیکار می کنی..



60


شلاق می خورد وجدان برهنه ات ...


گاهی باید دردت بیاید تا بفهمی هستی



59


گاهی نکبت آنقدر از سر و روی زندگیت بالا می رود که تازه می فهمی سقف زندگیت کجا بوده ...

58


این حس نوستالوژیک گمونم همه گیر باشه

رفتن تو این سن و سال تو مغازه لوازم التحریری و مثل بچه ها از دیدن این همه قلم و دفتر و خودکار و پاکن و هزار و یک خرت و پرت شیرین دیگه، از خود بی خود شدن.


عاشق این خودکارا و مداد اتودا و روان نویسا و بوی دلنشین مغازه لوازم التحریریم.