بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

241


حال زندگی خوب است،


شاید،


کفتری هنوز میخورد آب!


+ از میان همینطوری های روزانه



238 - مردها درک نمیشن!


ی جائی از داستان، از شیشه ماشین نگاه میکنه به چراغ قرمز و صدای رادیو رُ کم میکنه و میگه :


"مَردها بیشتر اوقات درک نمیشن!" 


چراغ روی ثانیه هفت گیر کرده!


+ از میان همینطوری های روزانه

236


نوشته هائی هستند که در گپ های دو نفره، باقی می ماند، برای همان یک نفر ... همان یک نفر میخواند و می فهمد، همان یک نفر همذات پنداری میکند با متن و تو نمیخواهی که کس دیگری با متن همراه شود و خودش را بگذارد جای آن یک نفر.


همان یک نفر شاید سالها بعد دوباره ببینید، دوباره بخواند، همان یک نفر!


+ از میان همینطوری های روزانه



235


نویسندگی رو می خواهد و شاعری علاوه بر رو، بَرورو هم میخواهد!!


+ از میان همینطوری های روزانه



232 - اسیدپاشی ها و رابطه علت و معلولی با هیجان زدگی ملت ما!


به نظرم درباره این اسید پاشی ها و اینکه سر ماجرا به کجا میرسه ی مقدار داریم قضاوت زده می شیم!


اینکه اصل مطلب چیه من نه میدونم و نه مطمئنم! سر همین در این باره نظری ندارم اما ی موضوع جالبی هست این وسط که یک جورائی میشه به عنوان یک کیس مطالعاتی دربارش بحث کرد.

عادت داریم درباره اوضوع و احوال مملکت خودمان داد سخن از منظر منفی بافی سر بدهیم، خیلی زود درباره همه چیز جبهه گیری می کنیم. یک جائی در مستند انقلاب 57 که از شبکه من و تو پخش شد بختیار میگفت : مردم نمیخوان بپذیرن. یعنی اگر اتفاقی مثل حادثه سینما رکس هم رخ بده و عوامل اون اتفاق هم اصلن ربطی به حکومت نداشته باشن باز مردم نمی پذیرن که دست حکومت تو کار نباشه!


یعنی مردم فرسنگها تو قضاوت کردن و نتیجه گرفتن جلو رفتن ... وقتی من حق دارم از هر حادثه ای قضاوت مختص خودم رو داشته باشم باید به طرف مقابل ماجرا هم حق بدم درباره من قضاوت خودش رو داشته باشه! 

دست خودمون نیست! یک جامعه عصبی و بیمار، عمده دلیلش هم شاید رفتار حکومت بوده باشه ولی همش این نیست، خودمون هم نسبت به همدیگه همینطوریم! اصلن داستان اسید پاشی رو بذاریم کنار، تو اتفاقات روزمره چقدر داریم درست قضاوت می کنیم؟


+ ای نوشتار به هیچ عنوان قصد نتیجه گیری درباره ماجرای اسید پاشی ها نداره. اینکه چه هست و نیست رو بنده نه بهش واقف هستم و نه اطلاعات کاملی دارم که بخوام بندازم گردن ی گروه خاص!



225


توی یک لحظه هائی از زندگی مثل این فیلمها که یک گوشه ای تنهائی ایستادی و سوز هم میاد، به افق خیره شدی و لبه یقه کاپشنت رو هم دادی بالا، دنبال سیگار می گردی که آتیش کنی تا بار احساسی سکانس قویتر بشه، تازه یادت می اوفته که ده دوازده سالی هست ترک کردی!


هیچی دیگه، دستات رو می ذاری تو جیبات و در افق محو میشی!


+ از میان همینطوری های روزانه



224


زندگی وقتی که من و تو نشسته بودیم توی مغازه اصغر گربه پز، طرفای میدان صیقلان رشت، کنار رودخونه، داشتیم سیرابی می خوردیم، اومد از کنارمون رد شد و رفت، همون پیرزنه بود که کمر خمیده ای داشت، چادر بسته بود به کمر، عصا میزد روی زمین، ایستاد، زنبیل رو گذاشت زمین، نگاه کرد، تو ندیدیش، سیرابی می خوردی، به من خندید، چندتائی هنوز دندون داشت!


منم خندیدم، تو گفتی : دیوونه شدی!


دیوونه شده بودم، بارون می یومد، من خیس شدم، تو خیس نشدی ...


+ از میان همینطوری های روزانه


223 - اپیزودهای زندگی!


اپیزود اول :


زن نشسته است کنار پنجره کافه، دست راستش را گذاشته است روی میز و از پشت خانه های کوچک پرده توری نازک، تصاویر گنگ و مبهمی می بیند از ماشین ها و آدمهائی که در ترافیک چهار راه ولیعصر در هم حل میشوند!


اینطور مواقع باران هم باید ببارد لابد، سیگار هم که نباشد بار احساسی فضا به اندازه کافی نمی کشد، یک اسپرسوی تلخ هم که تا نیمه خورده شده و تکه ای هم از کیک که الان یادم نمی آید چیست! صدای ممتد زنگ گوشی همراه پخش میشود در فضای از سکوت خفه شده ی کافه!

زن نگاهی می کند، گوشی را بر می گرداند، در پس زمینه گوشی، عکس مردی می ریزد روی میز!


اپیزود دوم :


میدان انقلاب و آدمهائی که نمیدانند کجا میروند، مردی مدام ساعتش را نگاه میکند، دست میکند توی جیب های کاپشن پی چیزی می گردد، یادش می آید سیگار نمی کشد! مدتی ست نمی کشد، خودش هم نمی کشد، کلن زندگی اش نمی کشد! 


گوشی همراه را بیرون می آورد و شماره ای را می گیرد، گوشی را می چسباند به گوش سرخ شده اش! تصویر کلوزآپی از چشمهای مرد دیده میشود!


پشت خط زنی جواب میدهد ، مرد می خندد، به سمت پارک لاله، خیابان کارگر را بالا میرود!


اپیزود سوم :


زن توی آشپرخانه است، مرد نشسته است روی کاناپه، کانال های تلوزیون را بالا و پائین می کند. زن نگاه میکند به تصویر قاب شده شب در پنجره آشپزخانه!


+ از میان همینطوری های روزانه



222 - آپارتمان نشینی!


همسایه طبقه بالائی با تاپ و شلوارک گلدانهای طبقه اش را آب مبداده، همسایه طبقه پائینی آمده است برود پشت بام، یحتمل آنتن را درست کند، کولر را درست کند و یا اینکه کلن درست کند، خانم را دیده و تذکر داده که : تو این ساختمون خونواده زندگی میکنه و فلان و بهمان و شما رعایت نمی کنید و اینها!


خانم هم آمده گلایه که : من به خدا اگر هم مجردم خودتون دیدید که چطور میرم و میام و اینها!


خلاصه اینکه ، میشود بدون چشم چرانی هم خانم طبقه بالائی گلدان های جلو خانه اش را آب بدهد، هم مثلن من که رد میشوم لبخندی هم بزنم و خوش و بشی کنم و از زیبائی های خلقت لذت ببرم و خواهر و مادر همه چیز را هم وسط نکشم!

می شود به جان خودم و خودت و خودش!


+ از میان همینطوری های روزانه



221


ساک روی دوشم است، ساک ورزشی بزرگی که آن روزها مد بود، باید سر ساعت می رسیدم سر تمرین، سرویس دانشگاه راس ساعت حرکت می کرد، از جلوی دانشکده علوم پایه. اصلن میشد ساعت را با همین رفت و آمد سرویس ها تنظیم کرد آنقدر که لامسب دقیق بودند!


نرسیده به فلکه گاز، از آن سمت خیابان می آمد، هوا تاریک بود و مه کم عمقی هم که با باران ریز معروف رشت همبستر شده بود، پرده ای شده بود برای ندیدن ولی خودش بود، آرام آرام آمد و رفت! من ایستاده بودم ...


ایستاده بودم و می دیدم که توی مه گم میشود، رفتم آن طرف خیابان، دنبالش رفتم، دست می کشیدم توی مه، غلیظ بود، هرچه قدر جلوتر که میرفتم غلیظتر میشد، از یک جائی به بعد گیر کردم، توی مه گیر افتاده بودم، توان حرکت نداشتم! شبیه شیره ای که پشه ای در آن گرفتار شده است!


"آقا برو اونورتر..."


راننده خطی لاکانشهر نگاهی کرد و دوباره گفت : " پسر جان اونورتر واستو اگه نمیخوای سوار شی!"


مه رفته بود، من اینطرف خیابان بودم، کسی آنطرف خیابان نبود ...


+ از میان همینطوری های روزانه

212 - بیا بریم ...


آدمهائی هستند که در جوابِ : بیا بریم! فقط لبخند میزنند ...



+ از میان همینطوری های روزانه



210 - فلسفه بوسیدن!


لب هائی که میخندند را باید بوسید، به فلسفه خندیندش کاری نداشته باش ...



+ از میان همینطوری های روزانه



209 - چرا ای لیا؟


ای لیا(ایلیا) یک اسم مستعار است، حالا چرا این؟ خودم هم نمیدانم ... اولین بار سال 78 به گوشم خورد. از آن اسامی که تازه تازه داشت باب میشد بین خانواده ها.


قبلتر با اسم "ای لیا.م" امضا میکردم که برای برخی دوستان مشتبه شد که نکند من ایلیا میم معروف هستم که نیستم، یعنی اصلن معروف نیستم. یعنی نیستم که بخواهم معروف باشم ( ادای تواضع درآوردن را حال کردید!) تا جائی که اگر مرا توی خیابان ببینید به خودتان زحمت نمی دهید که نگاه کنید چه برسد به هیجان آمدن! سر همین میم را برداشتم. شد همین "ای لیا"ی خالی.


چرا می نویسم "ای لیا"؟ یعنی جدا می نویسم. هیچ فلسفه خاصی ندارد! این شکلی دوستر می دارم.


خلاصه اینکه چیز عجیبی نیست، این اسم مختصر را دوست دارم.



208



پرسید : چند سالته؟


گفتم: 34، نه 35، به گمونم توی 36 باشم! همون 35!


خندید و گفت : توی یک سن خاص، می فهمیم راستی راستی داریم نزدیک میشیم به انتهای زندگی! مقاومت می کنیم! چنگ می زنیم به اعداد!


راست میگفت، از یک جائی به بعد نگاه میکنیم به مسیر پشت سر و هزارویک کار نکرده ای که انجام نداده ایم! عمر می گذرد. سالهائی تصمیم داشتم بروم و سینما بخوانم. رتبه کنکور هنرم هم 81 شد. البته خانواده لفظ مهندس را تنگ اسم شازده پسرشان بیشتر می پسندیدند، مخالف خوانی کردند! نخواستم دل مادر بشکند.


حال تصمیم گرفته ام هرجور شده یک فیلم کوتاه بسازم، با همین وسایل دم دستی. حفره ای درونم هست که با هیچ چیزی پر نمیشود، مگر با ساختن همین فیلم کوتاه. همه مان حفره هائی داریم، حفره هائی که اگر پر نشوند روی یک سن خاص ترمز می کنیم! باورمان نمیشود همه چیز دارد می رسد به انتها!


زندگی یک خط باز است. از نقطه آ میرسی به نقطه بِ!تمام ...



+ از میان همینطوری های روزانه




207


شما جوونترها که هیچ، این پیربانوی همسایه ابوی اینا هم پس از پنجاه چند سال زندگی مشترک به شوهر هشتاد و چند سالش شک داره! هنوز هم دنبال اینه که پیرمرد بیچاره رو که بدون برق نمیتونه زنده بمونه با یک داف مکش مرگ ما تو تخت خواب گیر بندازه!


نکنید اینکارو...