بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

161


خاطره ای تنها ،



گردی روی آینـــه خیال ،



نگاهی بین هجویات ذهن



و مردی که هزار پاره می شد.



ای لیا



160


همه چیز


به هیچ کس بودنمان می آمد.


جمع می شد روزگار


در تکه کاغذی


می چسبید به دیوار آشپزخانه بی بی


کوچکتر که بودیم


همه رنگهای تقویم


قرمز بود.


 


شادی انگار


همیشه زیر زبان بود.


همان آلاسکای یخی بود


نیم بند


آویزان از تکه چوب خوشبختی!


 


کوچه ای بود ... نیمی اش


از آن کودکی ما


نیم دگرش هم زیر خاطراتِ عاشقی تکیه زده بر دیوار تنهایی.


 


خواب نمی آمد


به چشم پف کرده بعد از ظهر


زن همسایه همیشه در پی کودکی بود.


دست روزگار هم گاهی می برد شادی کودکی را زیر ماشین.


 


روزگار یا شب بود یا روز نبود!


هر چه بود بالاخره بود


کودکی می شد جمع در یک نوشابه سیاه پنج زاری


یا دویدن حیران به دنبال طوقه ای از یک دوچرخه


که دوچرخه اش را چند خیابان بالاتر


پسری سوار می شد


که فاضلاب خانه شان از کوچه ما رد می شد.


زندگی ادامه همه تکرارها بود


زندگی پسر همسایه ای بود


که کودکی نکرده مرد شده بود


یک روز بیدار شد و دیگر خوابش نبرده بود.


 


کوچه خیالات ما


همیشه پر بود از ذهن پهن شده آفتاب


گرمای به سفیدی زده زمستان


همه چیز پیچیده در توهمی شیرین


چیزی شیرین تر از عسل های شکرک زده


چیزی فراتر از انتظار کودکی منتظر کارتن ساعت پنج!


 


خدا هم بود در این میان


جایی نشسته در ایستگاهی متروک


بین همه انتظارهای زنی خسته از عاشقی


لابلای دستان به هم گره خورده پدری


در شادی کودکی چنگ زده بر پستان مادری


و نوشته های در هم و واپیچ خورده دختری.


 


هر چه بود روزگار بود


بر مدار فنا می چرخید


بر گِردِ دایره همیشه پر از هوس


بر عرض و طول زندگی وانفسا


کودکی گفت : دموکراسی!


دستی نشست بر دهانی


خنده ای ریخت بر جوی آب


خاطره ای سر از خاک بر کشید


همه به هم شاید با هم


رفتند که به فراموشی فصل ها بپیوندند.


 


شاخص انسانیت در بازار بورس به شدت افت می کرد


همسایه دیوار به دیوار پدری


جامی زهر را لابلای بقچه خاطراتش می ریخت


و روزگار ...


همه چیز بود و هیچ نبود .


 

ای لیا

 تهران - پائیز 82 



158


ذهن ِ راکد، 



می شود



یونجه زاری مستعد.



گاو درون



سیر می چرد،



نشخواری کوتاه



و پِهنی که از نگاهت سرازیر است.



ای لیا



159


بنویس

بنویس تا بماند

تا ببینند

بشنوند هنوز گرد نسیان

پرده ای نشده بر روی نگاهت،

ذهن همیشه پریشانت،

و خیال ناگزبر ِ همیشه پای در گریزت!


بنویس

شاید نشسته باشد 

پرنده ذهنت

روی سیم دیرک یک خاطره ی ِ آشنایی،

روی دیوار کوچه خالی از خواب درخت،

و یا کنار نارنج آویخته بر شاخه تنهایی.


گاهی دور 

و گاهی دورتر

زندگی همین است ، می ترواد از نوک قلم ِ ذهنت،

موسیقی متن می شود روی نگاتیو باد

می شود باران و می ریزد روی خاک فراموشی.


بنویس

این حس آشنایی را

خستگی های ماسیده بر تن منظومه شمسی را!

رنج خواهر خورشید

خرد شدن برادر ماه

و پدرِ در آمده ی ِ زمین را.


بنویس

کوری بیماری ِ شایع قرن است.

تو فقط بنویس

من نخوانده تو را در آغوش خواهم داشت.



ای لیـــــــــــا



155


از آن میان یکی 


نگاه سبز گشوده شد به جان من


رها شد خیال من


شد اسیر و بند تن


شدم روان 


میان کوچه های بی نشان.


دست روزگار 


کشید یکی خط پهن


روی دیوار خاطرات من


خطی که مانده جاودان.


حال کمی نظاره کن


خط مانده بر این خیال جان


من هنوز در خیال آن نگاه سبز


گَهی کشیده می شوم به آن دیار وهم


خاطره آن جانان سرو ،


می شود پهن


روی دیوار خیال من.



ای لیا

رشت – زمستان 81



154


حیران و سرگردان این تنهایی



درمانده تر از من



تویی ،



که هنوز 



در شیرینی بوسه روی لبت



لابلای خاطرات خواب زمین



پی رنگ عاشقی می گردی.



ای لیا



153


چه منظره ایست



سینه عریان زمین



بشریت آویخته به آن،



کودکی در پی کرم خوشبختی



و پیرمردی نشسته روی جهل بشریت



پی تنباکو می گردد



ای لیا



149


زندگی ایستاد


کودکی پیاده شد.



در خیال خام بشریت


مردی چشمان فاحشه ای را بو می کرد


زنی دود سیگار هوسی کهنه را می بلعید


دست آفرینش روی دیوار خاطرات جهان سوم


می نوشت : صلح بهتر است یا نفت!



سرنوشتی پیچیده می شد،


لای زرورق ذهن پیرمردی که دهانش بوی ران زنی می داد!


دست انکار زیر ناف حقیقت را می خاراند


زبان الکن شاعری روی سنگ فرش رویا پهن می شد


و جهان هم چنان می چرخید روی انگشت وسط پیرزنی!


کودک برگشت


زندگی رفته بود ...



ای لیا



148


کسی چه می داند


که در تخت خواب ِ خیال ِ زن ایستاده در باران،


خاطره هیچ مردی نخوابیده است. 



ای لیا



147


پی چه می گردی؟


این صدای جیر جیر تخت


از آن سوی دیوار مغزت می آید.



عقل و تردیدهایت 


چندی ست


هم آغوش شده اند.



ای لیا



145


می شود گاهی


خارج شوی از قاب شعر


و بفهمی زندگی حقیقت دارد.



ای لیا



144


چه واگویه کنم


که می نویسم به درد


و می خوانی به طنز!



ای لیا



143


کسی سفر می کرد


از آن سوی خیال


به این سوی متن...


می نشست روی بال های ذهن کودکی نارس


که تا دیروز دلخوشی مادر ِ پیر بشر بود.



و یکی می آمد


خاطره ریخته بر پشت گاری ِ فصل


همه را به شرط چاقوی تنهایی


می ریخت در خالی میان کوچه های مه گرفته از خواب خورشید.



نگاهی بیمار 


پریشان تر از خسوفی خوابیده در آغوش باران


می نویسد چند خطی از واژه های تازه یِ خلقت را ،


و دست معلمی خط می زند 


همه این وهمیات را


بی خوابی ها را


شکیات بعد از نماز قضاشده ی ِ صبح را ...


و کودکی های جا مانده در پشت خیابانی از بُن بست را !


کسی سفر می کرد


از آن سوی شک


به این سوی وهم ،


نیمه راه مانده به شهری در کرانه تردید


زیر درخت ِ بی برگ زندگی


زنی ،نشسته بر لبه یِ قاب شعری


و درد زایش طبیعت 


از همه نگاهش پیدا بود،


از همه ابعادش سرازیر بود.


زن ناله می کرد میان بازوان تنگ نسیمی در کوچه ی ِ خاطره ها


مردی می شکست همه شعرهایش


کودکی می غلطید در میان خاک ِ خیابانی تنگ


که دختری نشسته بود بر پله های خیالش.


از روبرو هم وهمی می آمد ... تنیده در تار حقیقت.


و زهدان تاریخ موش می زائید،


کانت و دکارت را پیشتر زائیده بود ...


همه خلقت را زائیده بود


و شک را زائیده بود 


و چوپانی که به وقت صبح برای درختان نماز می خواند.


و همه اینها می پیچید میان ناله های زن


که گاهی فریاد می شد ، 


حنجره ای پر از درد می شد


ولی شک نمی شد ...



کسی هنوز سفر می کند


و میان آغوش تاریخ


بشر خلقتی تازه می یافت.



ای لیا



143


کسی سفر می کرد


از آن سوی خیال


به این سوی متن...


می نشست روی بال های ذهن کودکی نارس


که تا دیروز دلخوشی مادر ِ پیر بشر بود.



و یکی می آمد


خاطره ریخته بر پشت گاری ِ فصل


همه را به شرط چاقوی تنهایی


می ریخت در خالی میان کوچه های مه گرفته از خواب خورشید.



نگاهی بیمار 


پریشان تر از خسوفی خوابیده در آغوش باران


می نویسد چند خطی از واژه های تازه یِ خلقت را ،


و دست معلمی خط می زند 


همه این وهمیات را


بی خوابی ها را


شکیات بعد از نماز قضاشده ی ِ صبح را ...


و کودکی های جا مانده در پشت خیابانی از بُن بست را !


کسی سفر می کرد


از آن سوی شک


به این سوی وهم ،


نیمه راه مانده به شهری در کرانه تردید


زیر درخت ِ بی برگ زندگی


زنی ،نشسته بر لبه یِ قاب شعری


و درد زایش طبیعت 


از همه نگاهش پیدا بود،


از همه ابعادش سرازیر بود.


زن ناله می کرد میان بازوان تنگ نسیمی در کوچه ی ِ خاطره ها


مردی می شکست همه شعرهایش


کودکی می غلطید در میان خاک ِ خیابانی تنگ


که دختری نشسته بود بر پله های خیالش.


از روبرو هم وهمی می آمد ... تنیده در تار حقیقت.


و زهدان تاریخ موش می زائید،


کانت و دکارت را پیشتر زائیده بود ...


همه خلقت را زائیده بود


و شک را زائیده بود 


و چوپانی که به وقت صبح برای درختان نماز می خواند.


و همه اینها می پیچید میان ناله های زن


که گاهی فریاد می شد ، 


حنجره ای پر از درد می شد


ولی شک نمی شد ...



کسی هنوز سفر می کند


و میان آغوش تاریخ


بشر خلقتی تازه می یافت.



ای لیا



142


و شــــعر اگر می مرد


شورشی می شد


بین کلمات منجمد در ذهن شاعر!



ای لیا