و چقـــــدر خوب می شد
اگــــــر کسی می آمد
خاطــــــرهــ می شستــــــــ
پهـــــن می کرد روی طناب نازک تنهایی...
ای لیا
زندگی چیزی ست
شبیه دخترک بازیگوشی که رفته است از درخت شاه توتی بالا
روی شاخه بلندی نشسته است
رد قرمز میوه تازه خلقت روی لبهایش
باد میزند زیر موهایش
چشمهایش میخندند
پاهای کوچکش را تکان تکانی میدهد ...
+ از میان همینطوری های روزانه
گلدانی تنها؛ شمعدانی
بر لب پنجره ای؛ طبقه سوم
زنی آویزان از بالکن
نسیمی در موهایش می پیچد.
آن پائین مردی انتظار را سر می کشد ...
بادکنکی در دست باد
نوزادی گریان،
فرشته ای روی لبهایت
صدایم کن تا دوباره کودک تنهائی هایت شوم.
می شود شبی
که بارانی هم باشد
بزند آرام به شیشه های ترد تنهایی،
فنجان خاطراتت را برداری
از بند نازک خیال من بُگذری و سپس
آغوشی شود شعر من
هلهله کنند کلمات و بنشینند
در قاب شعری حزین
بسوزانند تنهایی های این همه سال ِ به خون نشسته را
و خاک کنند
نگرانی های کنج دیوار کوچه خالی از خواب خورشید را
آن هنگام که باران من
از نگاه تو می بارید.
می شود یعنی ...
ای لیا
اگر تو نبودی
عشقی هم نبود ،
و عاشق هم روی نیمکتی در پارک
سرش به پر کردن جدول روزنامه گرم بود.
ای لیا
یک امروز
طـــــبع ما به شعــــر است
کاش سیــــه چشمی بیاید
پیاله شکند، بوســــه بریزد.
بین این همه خمره صد ساله عشق
آغوش شعری تر کند
و گیسوی کلمـــــــــه پریشان شود
همین یک روز ...
ای لیا
آرامــــش
سه هجا دارد ... آ... را... مِــــش!
و چقدر سخت می نشیند
به میان خالی ِ هجاهای دیگر زندگی!
ای لیا