بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

573 - آزادی


چشمانت را بشوی ،


مسیح آزادی


سالهاست در میدان این شهر


به صلیب است.




ای لیا



572 - نگاه سبز


اگر این انتظار بی پایان


به پایانی نشست


و سفر تن به سوی نا کجا آبادِ خلقت شروعی دوباره یافت



روی سنگ قبرم بنویسید :


از دریا بود


هرچند تنها بود


صدفی بزرگ به میان دستانم بنهید


تا صدای دریا بشکافد


این وهم نشسته بر تاریکی ِ قبر را



روی سنگ بنویسید :


ساکن سبزی شالیزار


مدهوش بوی دم کرده ی خدا روی دستان زن شالی کار


پی دختر آفتاب روی دستان پینه زده ی مادری بی جان

روی سنگ بنویسید:


طعم تند زندگی 


جاری از میان چشمان سبز دختر باران


میان سبزی گیسوی جنگل های شمال

بنویسید :

موج اثبات حقانیت دریاست ...


پسری شیرجه می زد از پل خاطره


کودکی نشسته بر لبه پلکان بام زندگی


سیب نشُسته ی خلقت را 


به دندان کال خیال می کشید.



و تو که آمدی


همه اینها اگر بود


گوشه سمت چپ سنگ بنویس :


"نگاه سبـــــــــــز"

دلم آرامشی خواهد یافت.



ای لیا

رودسر - تابستان 1380



571


ایمان 


شکی بود


که پی مستی ِ شراب چشمت 


در محراب ابرویت 


به یقین نشست.



ای لیا



570


چشم


به چه کار می آید 


اگر باران بیاید 


و تو نباشی 


و من رقص تو را زیر بارش ابدیت 


به نگاهی ننشینم.



ای لیا

رشت - تیر 80



569


ترس من این است


که در گمنامی ِ 


بهار نارنجی آویخته از دیوار خاطره ها 


پنهان شوی و من 


جنگل باران زده ی چشمت را نبینم.


ای لیا

رشت - مهرماه 1380



568


کلمه 


زیر دندان شاعر قـــــِـرچی کرد ،


و لکــــه ای شعر 


روی لباس شب زنی ریخت ...




ای لیا



567


روزی که آمدن بهانه ای نداشت


رفتن تنها دلیل زندگی بود ...



566


برای زندگی کردن اگر دلیلی نداری


برای مردن باید بهانه ی خوبی داشته باشی ...



565


یکی بود



و ...



روزی آمد 



که یکی نبود.




ای لیا



564


طعم نگاهت ،



لذت خاطره ی بعد از ظهری ست ،



که پی خواب بی دعوت خورشید



روی لبانم ،




روزه ای بی سحری را



به افطار نشستی.




ای لیا


563


آخرین بار یادم نیست کِی گریه کردم. گمانم محرم چهار سال پیش بود.اسد رفته بود زیر علم و یک یا ابوالفضل گفت و پاشو ستون کرد . من و سعید کنار جدول نشسته بودیم .یک لحظه احساس کردم اسد نتوانست علم را بکشد روی سینه اش ، فقط شنیدم که آرام دارد می گوید : یا ابالفضل قربون اون دستای بریده ات ، نذار این علمت از دست یک بدبختی مثل من بیافته و آرزوی مردمی هم باهاش نابود شه ... 


تکونی به خودش داد و بلند شد ... اسد مثل همیشه سینه ستبر بود.یک آن نور خورشید افتاد پشت اسد و علم ... هیبتی پیدا کرده بود ... برگشت طرف من و سعید ، لبخندی زد ....ناخودآگاه احساس کردم حضرت ابالفضل داره نگام می کنه زدم زیر گریه .حالا مگه بند می اومد . آب بینی و دهن همه با هم قاطی شده بود ...


خدا بیامرز دائی علی هم که دو سال پیش فوت شد ، هرکاری کردم اشکم در نیومد ... فاطمه دخترِ دائی علی هرجا رسید نشست گفت : من می دونستم این علی دائیش رو نمی خواد . می دونستم نفرت داره از بابای ما.دیدید اصلن یک قطره هم اشک نریخت .

حالا از صغیر و کبیر و آشنا و غریبه می زدن تو سر خودشون ... من هم مثل سنگ. گفتم یاد داستان اسد و علم و حضرت ابالفضل بیافتم شاید اشکم در اومد ولی افاقه نکرد.



ای لیا

+ بخشی از یک داستان کوتاه 

تهران - زمستان 84



562


بشریت 



پدر بشریت را به مذبح فلسفه می بَرد



تاریخ دوباره می میرد



کودکی خون آلود



نشسته با چاقوی منطق



پوست عرفان نظری را می درد.




دیالکتیک در کوچه های هرمنوتیک



عاشق نگاه دختری نقاش شد



که صورت اگزیستانسیالیسم را 



بر بومی از جنس سوررئالیسم می پاشید.




نیچه سرفه ای کرد



کامو ، سیگارش را که آتش زد



راسل و سارتر هنوز به دنبال نان آزادی بودند.




فردوسی در میدانش نشسته بود



کودکی چاقو بدست آمد



همان زیر پایش نشست.



و او سالهاست ایستاده و از این فلسفه بیمناک است.




ای لیا


561 - زندگی گاو و خری.


در زندگی گاو زیاد است ...

گاو سرش را می اندازد پائین و می آید ، فقط باید از جلوی راهش بروی کنار ... 


اما ...

در زندگی خر زیاد نیست ...

کاریش هم نمی شود کرد ، هستند و باید بسازی و فقط سعی کن کمتر جفتک بخوری!


در ضمن تا یادم نرفته .... همین نقشهای بالا را هم ما برای برخی داریم ، فقط چون همیشه حق با ماست یادمان می رود!




560 - عشق و منطق!


عشق بی سامان عشق است...

عشقی که به معشوق ختم شود می شود عادات روزمره ... می شود دویدن برای پرداخت قبض گاز و ...


معشوق باید آن بالا نشسته باشد ... فرهاد وار کلنگ بزنی ... مجنون وار سرکارت بگذارند ... هیچ یک سانتی متر هم جلو نروی.

فقط دست نیاز تو و دامان او ، همان یار نشسته بر ثریا که دیوارت هم همیشه تا آنجا کج خواهد رفت ...


عشق کلن بی سرو سامان بود ... معشوق مورد نظر در دسترس نبود.


عاشق باید همیشه دماغش آویزان باشد ، جلوبندی اش همیشه پائین ... به یک جزوه اگر بود که کلک همه ی عشاق تاریخ کنده بود ...


عشق بدو و تو هم بدو و معشوق هم دارد مانیکور می کند ، وقت مش و هایلایت هم دارند ..





559


دوست داشتن ،


طعم دارد


بو دارد


می شود لمسش کرد.




و همه اینها زمانی ست 


که تو دیگر نیستی.




ای لیا