بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

588



بوسه ی تُردت!


نه! نشد ...


لب شیرینت!


نه! کمی بیشتر ..


سایه ی تنهای نشسته بر پشت نگاهت!


نه! کمی نزدیکتر



خاطره ای دیروز


نشست بر پشت خیالی در کوچه ای از بُن بست ،


بوسه ای شد شیرین ، لب تردی پاره شد.


سایه ای تنها نشسته بر پشت نگاهی ،


می پائید خاطره را.



و حادثه ای که به نام تو اتفاق افتاد 


بوسه ای شکافت ...


کودکی در میان ذهنش شاعر شد.




ای لیا



587


ما مردها عادت میکنیم به بودن زن. نه اینکه عادی شود و تکراری، به بودنش به بویش، به اتمسفری که ایجاد میکند، به جانی که میریزد در دیوارهای خانه و تازه میکند حس بودن را ... چندروز نباشد حالمان خراب میشود. به هارت و پورتهایمان توجه نکنید. مرد بی زن تلف میشود!



+ از میان همینطوری های روزانه



586 - توافق ...


هر روز


این مذاکرات بی حاصل


لبهایت را بیاور


شاید


توافقی حاصل شود!



ای لیا



585 - بوهای لعنتی!


آه از این بوهای لعنتی ...


تورا رها نمیکنند!


در لحظه منجمدت میکنند ازدحام خاطره ها!



+ از میان همینطوری های روزانه



584 - دو نژوان و بستنی تمشک


میگه : فلانی خیلی راجع به زنها میدونه. دون ژوانیه واس خودش!


یه قاشق گنده از قسمت تمشک بستنی برمیدارم و میگم : اونی که درباره زن زیاد میدونه، نیاز نیست وراجی کنه، تو عمل نشون میده. این دون ژوانا مثل برفی هستن که به وقت عمل جلو حرارت زود آب میشن.


بستنی تمشک توی دهان آب میشود.




+ از میان همینطوری های روزانه



583 - آغوش


مرد زن را از پشت میکشد در آغوش


خودش را درون موهای زن غرق میکند


بوی شامپو و عطری لطیف میزند زیر پره های بینی مرد


زن خودش را مچاله میکند


جمع میکند توی شکم مرد


مرد در خلسه احساسی ناب 


غرق میشود.


زن دست مرد را میکشد توی سینه اش.



+ از میان همینطوری های روزانه



582


هیچکس زشت بدنیا نمی آید، زشت دیده میشود ... 


چشمهایمان را بشوییم.



581 - سرباز وطن


هشت سرباز کشته میشوند. هشت سربازی که میتوانست هرکدام از ما باشد. ما مردانی که از خوش شانسی مرز خدمت نکرده ایم. هشت خانواده داغدار میشود. هشت مادر در سوگ جگر گوشه شان سینه چاک میکنند. 


سال هشتادو دو سرباز نیروی انتظامی بودم. تهران خدمت کردم. از جمع آموزشی ما تعدادی منتقل شدند به قرارگاه فتح در شرق کشور. از آن جمع شش نفر شهید شدند. شاید جزء معدود دفعاتی بوده که گریه کرده ام.


ما مشغول خودمانیم. آنقدر در این خاورمیانه جنون، مرگ دیده ایم که بی حس شده ایم! 

راستی از مورد عجیب آزاده نامداری چه خبر؟ 



580


از آلمان اومده واس راه اندازی تجهیزات الکترونیکی پروژه ، امروز وقتش خالیه بردیمش بیرون دور دور. میگه چرا تو ایران خانما همه شبیه همن!



579


ماه کامل است، خسته و کوفته از شهران برمیگردم، به سمت شرق تهران در اتوبان همت می رانم، ماه هنوز کمی بالاتر از خط افق است، از دور در میانه ی پایه برج میلاد دیده میشود، در سمت راستش. 


به پارک پردیسان میرسم از خروجی اتوبان خارج میشوم، در انتهای پارکینگ توقف میکنم. منظره فوق العاده ایست.پیاده میشوم که عکس بگیرم، تردید میکنم، گوشی را می گذارم داخل ماشین، همانجا جلوی ماشین می نشینم روی زمین، تکیه میدهم به جلوپنجره ماشین، چراغ ها روشن است، نور از دوطرف فرار میکند. دستانم را باز میکنم، میخواهم نور ماشین را چنگ بزنم. ماه آرام آرام از کمر برج بالا می آید. برخی فریمها را باید برای خودت نگه داری، خودت در آن لحظه غرق شوی بی شریک، بی رقیب! تصویر را ثبت نکنی، بگذاری تورا با خودش در بخشی از تاریخ منجمد کند، بشوی بخشی از آن زمان، آن لحظه، شاید روزی کسی توانست روی خط زمان عقب و جلو برود و برسد به این لحظه، مردی راببیند که دستانش را باز کرده است و نشسته است روی آسفالت خنک، خیره شده است به ماهی که کم کم میرسد به بالای برج!




+ از میان همینطوری های روزانه



578 - او


هر اویی که او نمیشود ...



577


کاش یکی بیاید


که وقت رفتن 


توافقی حاصل شود!



ای لیا



576


تماس گرفته است، 


بوی عطرش می ریزد روی ناخودآگاه ذهنم ...



ای لیا



575 - مردی که از توی شیشه ترشی خیره نگاه میکند! / 8



زن پایش را انداخته است روی پایش، روزنامه را ورق میزند و نُچ نُچی می گوید و دوباره سرش را داخل روزنامه گم میکند، از گوشه روزنامه به مرد نگاهی میکند، مرد آرام است، چیزی نمی گوید، زن روزنامه را پرت میکند روی میز و پایش را تکان تکان میدهد: "چیزی نمیخوای بگی؟ واقعن حرفی نداری؟ نمیخوای دربارش حرف بزنی؟ باشه ..."


زن بلند میشود و میرود داخل آشپزخانه تا یک لیوان قهوه بریزد، مرد توی شیشه چرخی میزند!



+ داستانک / قسمت هشتم



574 - آدم به تعریف زنده است ...


آدم به تعریف زنده است ... 
سنگ سر راه تیپا خورده ی هر کس و ناکس که نیست ... همبرگر هم بسته باشد به ناف این زندگی ِ هر دمبیل باز جای تقدیر دارد که خودش را تا همین جای مسیر هم رسانده است.

حاج فتح الله صندلی یه پایه اش رو که اون روزا فکر می کردم به ما تحتش گیر کرده کمی جابجا کرد و گفت :
" آدم علف خرس نیست که! کلی مرغ و گوشت و کوفت حرومش شده تا رسیده اینجا ... "

بعد دست می انداخت توی تاقار ماست و تا آرنج دستای پر از مو رو توش می چرخوند و در می آورد و با اون یکی دستش ماستارو از رو دستش پاک می کرد می ریخت تو تاقار!!

" خدا بیامرزه حاجی بابامو ... هی می گفت ، آدم به همین آدم بودنش ِ که ارزش داره .حتی اگر دزد باشه و از درو دیوار خلق و الله هم رفته باشه بالا!! خوب تعزیرش رو که خورد دوباره پاک می شه .... از کجا می دونی توبه نمی کنه؟! هان؟ "

حاجی فتح الله هزار سال ِ که داره دست تو تاقار ماست می چرخونه ....

عصمت خانم چادرش رو از لای دندونش ول کرد و گفت :

" نه حاجی! کی گفته. آدم وقتی آدمه که دستش تو کار خیر باشه ... همین دختر عزت خانم! چند تا خواستگار داشته ... همه تا فهمیدن عزت خانم نمی تونه جهاز کامل جور کنه پا پس کشیدن... این آدما ارزش دارن؟"

حاجی فتح الله ظرف رو از دست عصمت خانم گرفت گذاشت رو ترازو. چند تا سنگ هم اینور ترازو ریخت ... ظرف خالی هموزن چند تا سنگ شد. 

آدما هم همینطورن ... تعریف مثل همین سنگاست ... آدم خالی هم بالاخره یه ظرف خالی ِ که ارزش چندتا سنگ رو داره ...

حالا این سنگارو یا می زنی تو سرش یا می ذاری تو جیباش!!