زن پرسید این تاکسی ها تا فلانجا میرن.؟ گفتم بله. نشستیم عقب. تلفتش زنگ خورد. یکی آنطرف خط در جایی منتظرش بود. به نفر پشت خط گفت یک لحظه گوشی و بعد از من پرسید : کی میرسیم؟ گفتم نهایتن پنج دقیقه دیگر. همینها را به نفر پشت خط گفت. آنطرف خط چیزی گفته شد که زن را به خنده انداخت. توی ماشین سرد بود. هوای سرد خیابان با ما آمده بود و چپیده بود توی پیکان. زن راحت نشسته بود. من هم راحت نشسته بودم. کاری به کار هم نداشتیم. دوباره گوشی اش زنگ خورد. اینبار صدای زنگ شبیه این گوشی های دکمه ای بود. زن از توی کیفش یک گوشی دیگر در آورد. صدای آنطرف گوشی واضح می آمد. مردی پرسید کجایی؟ زن جواب داد با نازی اومدم خرید! حس کردم سرش را چرخانده طرف من. مرد اما ول کن نبود و از زن میخواست گوشی را بدهد به نازی. زن گفت که نشسته است توی تاکسی و قطع کرد. مرد دوباره زنگ زده بود. اینبار لابد خشن تر. زن چیزی گفت و قطع کرد. زن پرسید آقا کی میرسیم. گفتم پانصدمتر دیگر مانده. رسیدیم. پیاده نشده آن یکی گوشی اش زنگ خورد. همان گوشی هوشمندش که بار اول زنگ خورده بود.
+ از میان همینطوری های روزانه
هی زور میزنی که بری اونجا، بعدم میری اونجا و میبینی خبری نیست و میخوای دوباره بیای اینجا ولی خب انگار بعد یه مدت آدمها جایگزین میشن!
دستور داده یو اس بی های شرکت رو ببندن. بخش تاسیسات صنعتی اینجارو خودم راه انداختم. یعنی هرچی فایل و مدرک و داکیومنت درست شده از سابقه پروژه های قبلی خودم بوده. آوردم اینجا و شروع به کار کردیم و بعد که یه بانک درست و حسابی جمع شده دستور داده اینکارو کنن. منم خیلی شیک و مجلسی اومدم زدم درایو مربوطه رو فرمت کردم. احمقا نکرده بودن فایلارو کپی کنن از رو سیستم خودم. خب همشو داشتم خودم. واس خودم بوده. بعد اومدن دنبال یه سری مدارک بگردن میبینن نیست. فهمیده بود. صدام کرد گفت فایلا گم شده چکار کنیم؟ گفتم : اونی که ادای تنگارو در میاره باید فکر اینجاشم بکنه! نگاه کرد بهم. جلو خودم زنگ زد به آی تی و گفت فردا همه یو اس بی هارو باز کن. بهش میگم این ادا بازی هارو جایی در میارن که دارن تکنولوژی یا دانش تولید میکنن. چیزی از خودشون دارن. تویی که وابسته به امثال منی حداقل سعی کن من و امثال من رو واس خودت نگه داری. بعدم گفتم هرچی خواستید بهم بگید من از رو هارد لپ تاپم بهتون میدم دیگه چیزی اینجا کپی نمیکنم. اعتماد که ترک برداشت دیگه میره تا آخرش که بشکنه!
+ از میان همینطوری های روزانه
بوها اینطورند
یک جایی ناغافل
تو را در یک کوچه بن بست
گیر می آورند
زیر مشت و لگد خاطرات
خرد میکنند!
ای لیا
گفتم : دو نفر اگر تصمیم گرفتن کاری کنن به خودشون ربط داره. نه به من نه به تو نه به هیچکس!
گفت : اگر یکیشون یا هردوشون دارن خیانت میکنن چی؟
گفتم : باز به خودشون ربط داره!
گفت : ادای روشنفکرارو در میاری.
گفتم : نه! ادای آدمی رو در میارم که سرش تو کار خودشه! در ضمن من گذشته آدمهارو نمیدونم. درباره آدمها با دونستن وضعیت فعلیشون نمیشه نتیجه گیری کرد.
زن سی و چندساله تازه عقد کرده به دکتر گفته است شوهرم میگه دور چشمات چروک شده، بعدش پشت رون پات هم چروک شده، شدی شبیه پیرزنها. دکتر هم برگشته گفته : هانی! خب عمل زیبایی برای همین وقتاست دیگه عزیز. برات نوبت میزنم.
همه ما پیر خواهیم شد. همه ما روزی چروک خواهیم شد، بعضی هامان زودتر بعضی هامان دیرتر. همان شوهر هم روزی چروک خواهد شد، روزی خواهد رسید که از تنها ابزارش هم نمیتواند درست استفاده کند.
+ از میان همینطوری های روزانه
من در توام
در تنت
احساس گناه نکن
مردم حرف می زنند
به درک
بگذار شیرینی گناهمان
در خیال خیابانها جاری شود.
ای لیا
گفته بود آن زن را میبینی، آن زن حال مرا خوب میکند، آن زن نفس های بودن را در میان این همه "نبود" جا می آورد.
و آن زن لابد حال خوبی داشته با مرد که حال مرد را خوب میکند.
+ از میان همینطوری های روزانه
تمام خاطرات را آورد آوار کرد روی سرم، تمام آن خیابان های خیس، آن راه رفتن های بی پایان، بارانی که تمامی نداشت، پاهایی که میرفتند، محله به محله، کوچه به کوچه، آن دیوارهایی که سیمانشان را هم خزه و سبزی جویده بود، آن رطوبت همیشگی، آن آدم ها، او ... او!
لعنتی!
#در_دنیای_تو_ساعت_چند_است