بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

921


امان از آدمهایی که هی نمی آیند ...



920


زن پرسید این تاکسی ها تا فلانجا میرن.؟ گفتم بله. نشستیم عقب. تلفتش زنگ خورد. یکی آنطرف خط در جایی منتظرش بود. به نفر پشت خط گفت یک لحظه گوشی و بعد از من پرسید : کی میرسیم؟ گفتم نهایتن پنج دقیقه دیگر. همینها را به نفر پشت خط گفت. آنطرف خط چیزی گفته شد که زن را به خنده انداخت. توی ماشین سرد بود. هوای سرد خیابان با ما آمده بود و چپیده بود توی پیکان. زن راحت نشسته بود. من هم راحت نشسته بودم. کاری به کار هم نداشتیم. دوباره گوشی اش زنگ خورد. اینبار صدای زنگ شبیه این گوشی های دکمه ای بود. زن از توی کیفش یک گوشی دیگر در آورد. صدای آنطرف گوشی واضح می آمد. مردی پرسید کجایی؟ زن جواب داد با نازی اومدم خرید! حس کردم سرش را چرخانده طرف من. مرد اما ول کن نبود و از زن میخواست گوشی را بدهد به نازی. زن گفت که نشسته است توی تاکسی و قطع کرد. مرد دوباره زنگ زده بود. اینبار لابد خشن تر. زن چیزی گفت و قطع کرد. زن پرسید آقا کی میرسیم. گفتم پانصدمتر دیگر مانده. رسیدیم. پیاده نشده آن یکی گوشی اش زنگ خورد. همان گوشی هوشمندش که بار اول زنگ خورده بود.



+ از میان همینطوری های روزانه



919


هی زور میزنی که بری اونجا، بعدم میری اونجا و میبینی خبری نیست و میخوای دوباره بیای اینجا ولی خب انگار بعد یه مدت آدمها جایگزین میشن!



918


برای دوست داشتن تو


همیشه وقت کم است


همیشه چیزی هست که نیست!



ای لیا



917


دستور داده یو اس بی های شرکت رو ببندن. بخش تاسیسات صنعتی اینجارو خودم راه انداختم. یعنی هرچی فایل و مدرک و داکیومنت درست شده از سابقه پروژه های قبلی خودم بوده. آوردم اینجا و شروع به کار کردیم و بعد که یه بانک درست و حسابی جمع شده دستور داده اینکارو کنن. منم خیلی شیک و مجلسی اومدم زدم درایو مربوطه رو فرمت کردم. احمقا نکرده بودن فایلارو کپی کنن از رو سیستم خودم. خب همشو داشتم خودم. واس خودم بوده. بعد اومدن دنبال یه سری مدارک بگردن میبینن نیست. فهمیده بود. صدام کرد گفت فایلا گم شده چکار کنیم؟ گفتم : اونی که ادای تنگارو در میاره باید فکر اینجاشم بکنه! نگاه کرد بهم. جلو خودم زنگ زد به آی تی و گفت فردا همه یو اس بی هارو باز کن. بهش میگم این ادا بازی هارو جایی در میارن که دارن تکنولوژی یا دانش تولید میکنن. چیزی از خودشون دارن. تویی که وابسته به امثال منی حداقل سعی کن من و امثال من رو واس خودت نگه داری. بعدم گفتم هرچی خواستید بهم بگید من از رو هارد لپ تاپم بهتون میدم دیگه چیزی اینجا کپی نمیکنم. اعتماد که ترک برداشت دیگه میره تا آخرش که بشکنه!



+ از میان همینطوری های روزانه



916


لب های زن


بوسیده شد


در خلال خیال یک مرد!



ای لیا



915


بوها اینطورند


یک جایی ناغافل


تو را در یک کوچه بن بست


گیر می آورند


زیر مشت و لگد خاطرات


خرد میکنند!



ای لیا



914


گفت خوشحال شدم دیدمت!

ندیده بود.


ای لیا



913


گفتم : دو نفر اگر تصمیم گرفتن کاری کنن به خودشون ربط داره. نه به من نه به تو نه به هیچکس!

گفت : اگر یکیشون یا هردوشون دارن خیانت میکنن چی؟

گفتم : باز به خودشون ربط داره!

گفت : ادای روشنفکرارو در میاری.

گفتم : نه! ادای آدمی رو در میارم که سرش تو کار خودشه! در ضمن من گذشته آدمهارو نمیدونم. درباره آدمها با دونستن وضعیت فعلیشون نمیشه نتیجه گیری کرد.



912


زن سی و چندساله تازه عقد کرده به دکتر گفته است شوهرم میگه دور چشمات چروک شده، بعدش پشت رون پات هم چروک شده، شدی شبیه پیرزنها. دکتر هم برگشته گفته : هانی! خب عمل زیبایی برای همین وقتاست دیگه عزیز. برات نوبت میزنم.

همه ما پیر خواهیم شد. همه ما روزی چروک خواهیم شد، بعضی هامان زودتر بعضی هامان دیرتر. همان شوهر هم روزی چروک خواهد شد، روزی خواهد رسید که از تنها ابزارش هم نمیتواند درست استفاده کند.



+ از میان همینطوری های روزانه



911


من در توام


در تنت


احساس گناه نکن


مردم حرف می زنند


به درک


بگذار شیرینی گناهمان 


در خیال خیابانها جاری شود.



ای لیا



910


من آن آه توام


نشسته گوشه دلت


که گاه میرسم بین لبهایت ...



ای لیا



909


گفته بود آن زن را میبینی، آن زن حال مرا خوب میکند، آن زن نفس های بودن را در میان این همه "نبود" جا می آورد.

و آن زن لابد حال خوبی داشته با مرد که حال مرد را خوب میکند.



+ از میان همینطوری های روزانه



908


بعضی هامون توهم داریم، در مدل های مختلف ...



907 - در دنیای تو ساعت چند است.


تمام خاطرات را آورد آوار کرد روی سرم، تمام آن خیابان های خیس، آن راه رفتن های بی پایان، بارانی که تمامی نداشت، پاهایی که میرفتند، محله به محله، کوچه به کوچه، آن دیوارهایی که سیمانشان را هم خزه و سبزی جویده بود، آن رطوبت همیشگی، آن آدم ها، او ... او!

لعنتی!


‫#‏در_دنیای_تو_ساعت_چند_است‬