بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

906


دیدن زن و شوهرایی که هنوز بعد ده بیست سال با هم دیگه شوخی میکنن و به هم تیکه میندازن و گاهی همدیگرو اسکل میکنن حس خوبی داره. تداوم گاهی در همین چیزهای ساده ست، در همین موارد دم دستی که فراموشمون میشه. دوست داشتن خیلی بگیر و ببند نداره، میشه ساده دوست داشت. ساده ...



905


تنهایی یک زن را 

چیزی پر نمیکند جز خاطره تنهایی هایش!



ای لیا



904


یه سری هم دنبال جوراب میگشتم گمونم، همونطور که رو مبل نشسته بود و کتاب میخوند یه دفعه برگشت گفت : تو یخچاله! نگاش کردم و رفتم سمت یخچال، دستمو که انداختم به دستگیره، گفت : یعنی واقعن فکر میکنی تو یخچاله؟!

"یعنی نیست؟!"


آدمه دیگه، گاهی رد میکنه!



+ از میان همینطوری های روزانه



903


متن از حمید سلیمی


در میهمانی بسیار شلوغ ، لابلای سلبریتی‌های سرگرم شکار و آدمهای معمولی مستی که یکدیگر را می‌رقصیدند و می‌نوشیدند و می‌لیسیدند و می‌بلعیدند ، من کناری ایستاده بودم خسته و بی حوصله ، و تمام جانم چشم شده بود و مانده بود روی رقص دلبرانه دخترک ظریف چشم سیاهی که آن وسط ، بین همه دستها با دستهای کوچک بوسیدنی خودش را بغل کرده بود و تنها می‌رقصید و بی صدا گریه می‌کرد . دخترک دلربای زیبایی که از ابتدای مهمانی دیده بودم به هیچ لبخندی جواب نمی‌دهد و اخمش تمام نمی‌شود . 

یک ساعت بعد ، در حیاط خانه باغ سرد لواسان گپ که می‌زدیم ، برایم تعریف کرد که دل در گروی مهر مردی متاهل و میانسال دارد . مرد خوشبختی که کنار همسرش آرام است و اصلا نمی‌داند این عروسک نحیف به او دل باخته . با درد و بغض و نوازش کم کم برایم گفت که سالی دو سه بار در مهمانی‌های خانوادگی مرد را می‌بیند و به بهانه‌ای او را بغل می‌کند و با همین هم آغوشی چند ثانیه ای دلش گرم است تا دیدار بعدی . وقت رفتن گفتم داری اشتباه میکنی ، اما اشتباهت بسیار باشکوه است . نوک بینی مرا بوسید و گفت راستش چاره‌ای هم ندارم ، چشمم کسی جز یار را نمی‌بیند . 

خیلی سال گذشته از آن مهمانی و آن دخترک . اما من هنوز به آن مرد متاهل بی خبر حسودی می‌کنم ، مردی که نبود اما دوست داشته می‌شد . و به آن دخترک حسودی می‌کنم ، دختری که نداشت اما عشق می‌ورزید . عشق انگار بعد از کشتن خودت و قوانین زندگیت و خواسته‌های دلت و خواهش تنت و نیاز روحت جان می‌گیرد .... تمام که می شوی ، عشق شروع می‌شود ....



902


آن لیمو ها را


آن واسطه ی بین بودن و نبودن آدمی


آن همه ی احساس را


رها کن


رها کن تا شهر در رایحه خوش خیال


غرق شود.


تا بوی لیمو مست کند ذهن خمار بودن را!



ای لیا



901 - جررررررر


تا نشستم یه صدای جررری اومد. گفتم لابد حاصل تماس پشت مبارک و صندلی لاستیکی پیکان بوده. میدون شهرداری(رشت) پیاده شدم. یه خریدی بود انجام دادم. خواستم سوار تاکسی بشم پیش خودم گفتم پیاده برم. پیاده راه افتادم اومدم تا رسیدم دانشکده پایه سر منظریه. حدود نیم ساعت پیاده روی توی یک عصر خنک بهاری. از اونجا رفتم خونه یکی از بچه ها. شلوارو که در آوردم چیز عجیبی دیدم. وقتی شما از بالا به شلوارتون نگاه میکنید دو نقطه از فرش و زمین رو میبینید به خاطر پاچه های شلوار، واس من سه تا بود. یعنی از سه نقطه فرش دیده میشد. نقطه سوم خشتک شلوار بود که دقیقن از زیر کمربند تا وسط پاره شده بود. اون لحظه که شلوار دستم بود فقط به این فکر کردم من تو مسیر پیاده ای که اومدم دستامو کرده بودم تو جیبام و می کشیدم جلو. یعنی قشنگ یه نمای واید از شرت ماماندوزم در معرض دید عموم قرار داده بودم. اونوسط یه شیر پاک خورده ای هم جلو نیومد بگه : هی یارو، پاره ست! شلوارتو میگم!



+ از میان همینطوری های روزانه



900

نوشته یکی از خوانندگان


در راستای پست 859 
من یه دختر بیست چهار سالم که از وقتی یادم میاد پدرم نمیخاست که باشم،از پنج سالگی یا شاید زودتر حتا، گفت روسری سرت کن و غیرت مصرف کرد... همیشه میترسیدم بیاد شبا پای سرویس یا اتوبوس دنبالم(مدرسه نمونه و تیزهوشان بعضا تا شب بود)چون همش فکر میکرد من طرز لباس پوشیدنم غلطه که مثلا خدای نکرده یه پسری تو کوچه اتفاقی نگاهش به من افتاده:| 
پدری شکاک و بددل که باعث میشه تو مترو ارایش کنم ... پدری که اومده بود کتابخونه و منو تعقیب کرده بود و اخر هم منو متهم کرده بود که دم غروبی رو پل هوایی چه غلطی میکنی و چرا از وسط خیابون رد نشدی و منع مردمو کردیم که تو بسرمون اومدی:| ( من با شماره عینک بالا شبا ماشینارو بد میبینم و از پل رد میشم که الکی زنده بمونم) 
اینایی که گفتم یه سری درد دل معمولی بود فقط برای شمایی که به گمونم پدر دختر بچه ای هستید که خوشبخته بخاطر حضور شما... گفتم که بدونید انقدر دختر بودن سخته که حتا یبارم از جنسیتم شاد نبودم،حتا مکانیک خوندم که از شما مردا کم نیارم... خیلی بده همش بهت شک داشته باشن 
پدر خوبی باشید برای دخترتون:) با ارزوی موفقیت برای کوچولوتون


899


شاعر لبهایت


شعری ندارد،


ولیکن تو


مرحمتی کن این گدا را


بوسه ای ترد


تنگ در میان آغوشت!



ای لیا



898


گاه فراموش میشوی،


گاه دچار فراموشی میشوی،


هربار یکی را توی ذهنت میکشی!



+ از میان همینطوری های روزانه



897


خب شاید ندانید چه لذتی دارد برای هشتصدو چهل و چندمین بار دختری مجبورتان کند فیلم عروس مرده را با هم ببینید. اینکه حین تماشا هی سوال بپرسد. همان سوالهایی که هشتصدو چندبار قبل پرسیده است. بعد خودش هم جوابها را بدهد. برای خودم هم تازگی دارد هربار. انگار از اول میبینیم.

هربار که وقت میگذارید برای یک کودک، در اصل خودتان را دوباره شخم میزنید. زیرو رو میکنید. حواس های چندگانه تان جمع تر میشود. زندگی رقیق تر میشود. پوسته نازک احساس جلایی میخورد دوباره.



+ از میان همینطوری های روزانه



896


بیا یک آغوش


همدیگر را نفس بکشیم ...



ای لیا



895


گاه آدمی هوس میکند برود دراز بکشد کف چاه خاطرات و دستها را بگذارد زیر سرش و پا روی پا بیاندازد و خیره شود به ستون خاطرات. خاطراتی که گاه شیرین و گاه تلخند. خاطراتی که نمیشود از خودمان جدا کنیم و بسوزانیمشان.

خاطرات اینطورند، گاهی تو را در بزنگاههای زندگی؛ در یک کوچه بن بست گیر می آورند و روی سرت آوار میشوند ...

خاطرات اینطورند.



+ از میان همینطوری های زندگی



894 - من حلب تو پاریس


من حلب تو پاریس


من جسدکودک پاشیده بر سقف


تو ضجه زنی بالای سر یک مرد


من ناله یک مادر کنار یک ساحل و کودکی غرق 


تو گریه خاموش یک پلیس در کناره یک تراژدی


من پناهنده ای ترسیده در مرز مجارستان


تو یک دانشجوی عاشق با صورتی خون گرفته کف پیاده روهای پاریس


من ...


من هیچ، تو هیچ ... من انسان و تو انسان.


زخم همه جا زخم است، جنسش فرق ندارد. درد دارد ...



ای لیا



893 - مزاحم!


توی ایستگاه متروی سعدی سوار میشوند، اول دختر و بعد پشت سرش پسر. با هم حرف نمیزنند، پسر به دختر نگاه میکند، دختر اما به روبرو خیره است، به در روبرو. متوجه میشوم دست پسر یک کارت است که رویش چیزی نوشته، یک شماره موبایل. چندباری میبرد نزدیک دختر تا دختر ببیند. نگاه میکنم به پسر، دوزاری ام می افتد مزاحم دختر است، هنوز کار خاصی نکرده، چیزی نمیگویم. ایستگاه دروازه دولت میخواهم پیاده شوم، دختر پیاده میشود، پشت سرش پسرجوان و بعد هم من پشت سرشان، نزدیک پسر.کمی جلوتر تا صدای بوق بسته شدن درها می آید دختر خودش را داخل قطار میکند، پسر تا میخواهد وارد شود، دست میگذارم روی شانه اش، نگه اش میدارم. برمیگردد، بهت زده است. قطار حرکت میکند. قدم بلندتر است، توی چشمهایم هرچه میبیند احتمالن چیز خوبی نیست. یک ماهی هست ریش نزده ام، با آن کاپشن بلند و ریش و هیکل تقریبن دو برابری ام جایی برای سوال کردن نمیگذارم. نگاهش میکنم. فقط نگاه ...

قطار از ایستگاه خارج شده است. دستم را برمیدارم. میروم به سمت خروج!



+ از میان همینطوری های روزانه



892 - فلافل


توی سپهبد قرنی فلافل را سق میزدیم، گفت : "نگاه کن!" خانمی رد میشد از آنطرف خیابان، با چکمه قهوه ای سوخته بلند، پالتوی کوتاه سرمه ای، شالی صورتی، کیف سماقی رنگ، خرامان گام میزد، باد جلوی گامهایش را خاکروبی میکرد، خیابان ایستاده بود و خیره نگاهش میکرد.

گفت: "والا که این خشونت علیه مردانه!" 

فلافل را گاز زدم، برگشتم به سمت صندوق، جایی که دخترک داشت تند تند سفارش مشتری ها را جواب میداد. کوتاه بود، کمی چاق، ولی احساس زندگی از چشمهایش پیدا بود.



+ از میان همینطوری های روزانه