وقتی رابطه تبدیل میشود به زندگی مشترک یک سری چیزها باید تغییر کند باید یاد بگیریم که گاهی پای بگذاریم روی تمایلاتمان، روحی، جنسی، احساسی. آدم است دیگر، یک روز حالش خوش نیست، یک روز هورمونهایش تنظیم نیست، یک روز صدایش را انداخته توی سرش اعصاب ندارد. یاد بگیریم زندگی مشترک میدان جنگ نیست که اره بدهی تیشه بگیری. اصلن وقتی با اینها کنار نخواهی آمد مگر دلت درد میکند زندگی مشترک تشکیل بدهی؟ خب خر عزیز این چه کاریست؟ نشسته ای توی خانه خودت یا پدرت آقا و خانم خودتی، چه نیاز داری به درگیر شدن توی مسولیتهای زندگی مشترک؟ به قول قدیمیها شاشت هم اگر کف میکند راهش این نیست. گاه دوش آب سرد هم کفایت میکند. زندگی مشترک شوخی بردار نیست. قصه دو آدم است از دو سیاره مختلف.
بهش گفتم هنوزم دوسش داری؟
نگاه کرد به کف دستاش و گفت : میشه دوسشن نداشت؟ آره دوسش دارم ولی دیگه بهش فکر نمیکنم!
گفتم یعنی چی؟
" یعنی اینکه اون الان سهم یکی دیگه ست، تو زندگی یکی دیگه ست، مال یکی دیگه ست، میفهمی!"
سعی کردم بفهمم. خواستم فلافلمو گاز بزنم هرچی گشتم پیداش نکردم، تو آش فروشی بودیم. گفت آشتو بخور!
+ از میان همینطوری های روزانه
مادر حواسش هست قرصهای خودش را سر وقت بخورد. مادر حواسش هست پدر قرصهایش را سروقت بخورد. مادر حواسش هست وقتی بچه ها مریض شده اند قرصهایشان را بخورند. مادر حواسش هست من که مریض میشوم زنگ بزند و یادآوری کند قرصهایم را بخورم. مادر حواسش هست. مادر حواسش هست کسی چیزی یادش نرود.
مادر حواسش هست. مادر ...
telegram.me/boiereihan
دختر پانزده شانزده ساله به مادرش گفته است من هم دوست پسر میخواهم. مادر و پدر مانده بودند چه کنند. دختر از این درس خوان هاست. دیده بود یک سری دوست پسر دارند و به قول خودشان لاو میترکانند و او هم خواسته بود.
تصمیم میگیرند که دخترشان با پسر یکی از همکاران زن البته با هماهنگی مادر پسر که همسن و سال دختر بوده دوست شود. چند ماهی میرفتند و می آمدند و از دور پدر و مادرها مراقبشان بودند و بعد از چهارماه دختر دلزده میشود و کلن بی خیال دوست پسر داشتن میشود. دختر به مادرش گفته بود کیوان بچه ست! من وقتمو بیخودی دارم تلف میکنم.
+ از میان همینطوری های روزانه
یه سری رو هم میبینی میخوای توصیف کنی مجبوری دست به دامن نمودار و رسم و هندسه قامت و "انحنای تو بنمود ما را فلان" بشی.
ولی خب دست و پامونم بسته است. اکتفا میکنیم به اینکه:
"تو چه خوب میخندی ..."
میگفت حال خوب و بد زن را میشود از معاشقه دیشبش فهمید. حتی آنهایی که معاشقه نداشته اند!
من هم چیزی نگفتم، فلافل را گاز زدم!
+ از میان همینطوری های روزانه
پیشخدمت بار آمد و کاغذی داد دستم، گفت : خانم اینو دادن.
نگاه کردم آنطرف دیدم زنی با رانهای کشیده که پاهایش را انداخته بود روی هم و کفش پاشنه بلند سرمه ای رنگی را با لباس شب سرمه ای رنگ ست کرده است و موها را از پشت سر جمع کرده بود و گوشواره بلندی هم انداخته بود، دارد به من نگاه میکند، لبخندی زد، گیلاسش را بالا آورد و برد نزدیک لبهایش، خودم را جمع و جور کردم، لبخندی زدم، به فکر این بودم که کدام هتل برویم، کاش شیو کرده بودم! کاغذ را باز کردم، نوشته بود: " زیپت بازه!"
نگاه کردم به شلوار، زبپ را بالا کشیدم، مردی از توالت بار بیرون آمد و دست زن را گرفت. رفتند.
+ داستانک
گفت : فلانی زنش مرد تو همون بهشت زهرا دنبال زن بود، مردا بی وفان!
آقاشون گفت : مرد عاقل زن دوم نمیگیره، لیلا تو بمیر من قول میدم این اشتباهو برای بار دوم مرتکب نشم!
لیلا هم همونجا سر سفره جلو خلق الله برگشت گفت : اشتباه دومتون اتفاقن صبحی زنگ زده بودن، شوما حموم بودید!
کاری کنیم رفتار همسرمون، فرزندانمون، دوست دخترمون، دوست پسرمون و سایر افراد نزدیکمون زیر زمینی نشه. چون دیگه اونوقت من بدو آژان بدو!
حس اعتماد ایجاد کنیم. تو خانواده خیلی لازمه.
تو خیابون حقوقی یه دبیرستان دخترونه هست، رد میشدم دخترا جمع شده بودن جلو مدرسه. راهو بسته بودن، منتظر سرویساشون. رفتم از تو خیابون رد بشم، یکیشون گفت : حاج آقا یه نظر به ما کن، خندم گرفت! یکیشون داد زد "ایول حاجی خندید!"
والا من با اون قیافه عصا قورت داده و به قول یکی از دوستان اخم ژنتیک فکر نمیکردم عنتر و منتر یه مشت بچه بشم.
:))
+ از میان همینطوری های روزانه