بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

891


خاص بودن در درون تو رخ میدهد، در میان تاروپود نگفته هایت. خاص بودن چیزی ست شبیه یک قفل زنگ زده بر روی کرکره مغازه ای جامانده در ذهن خاطره ها.

برای خاص بودن نیاز نیست کاری انجام دهی، نقش بازی کنی، ادایش را در بیاوری. 

خاص بودن از درونت تراوش میکند، اگر باشی!



+ ازمیان همینطوری های روزانه 



890


یا نبخشش یا اگر بخشیدی تو بزنگاه ها و تنگاناها هی اون اشتباهو نکن تو چش و چالش!



889


اشتیاق دیدن رویت


از دو جهان آزادم کرد.


کاش بشود


کاسه خیال را


از رایحه چشمانت پر کنم


یکجا سر بکشم


مست شود ذهن


بیداد کند دل ...



ای لیا



888


یک زنی را هم دیدیم، مانتوی سرمه ای رنگ اداره، خسته طور هرچند، بوی عطری سبک، نه بلند بود نه کوتاه، چاق نبود، لاغر هم نبود، چیزی در این میانه اندام، رژ قرمزی ملایم، کمی از رژ را هم خورده بود به گمانم، هوای پشت سرش در بستری از بوی عطرش به خواب میرفت. 

خواستیم بگوییم : خانم همینطور باشید، لبخند هم بزنید، حال زمین و خیابان را خوب میکنید. 

خب نمیشد، به جرم مزاحمت یحتمل چندتایی فحش میخوردیم، ولی اگر میخوانی همینطور بمان.



+ از میان همینطوری های روزانه



887


گاه کلافه ای،


شبیه یخچالی


که هی درش را باز میکنند،


چیزی برنمیدارند!



+ از میان همینطوری های روزانه



886


زن و مرد سوار واگن میشوند، مردی که گوشه ایستاده جایش را به آنها میدهد، زن گوشه می ایستد مرد روبرویش. من هم این گوشه روبرو ایستاده ام، با زن چشم توی چشم میشویم. نگاهم را میدزدم به سمت سقف. زن شیک پوشیده است. صورت و موها را به شکل خاصی آراسته است. سرجمع زیادی خوشگل است. مرد اما قد کوتاهی دارد، موهای کم پشت رو به کچل شدن، صورتی نه چندان زیبا( اگر بخواهیم زیبایی را ظاهر در نظر بگیریم) با هم صحبت میکنند، مرد بیشتر حرف میزند، زن گاهی میخندد، خوشحالند. یکی پشت سرم زمزمه میکند، با کسی کنار دستش صحبت میکند : "زنه رو نگاه! همیشه سیب سرخ نصیب دست چلاق میشه." یک صدای دیگر میگوید : "یارو حتمن پولداره که دختره باهاشه!"

اگر به دختر نمره نه بدهیم از ده مرد به زور دو و هشت دهم میگیرد از لحاظ پارامترهای زیبایی ظاهری(بله متاسفانه من هم توی این متن دارم از روی ظاهر نمره میدهم) ولی اینکه چرا باهمند، نه به من ربط دارد نه به تو.



+ از میان همینطوری های روزانه



885


یکم. اروپا جای خوبی باید باشد. آمریکا و کانادا هم. استرالیا را هم میشود گذاشت کنار اینها. ژاپن که دیگر تاج سر اینهاست لابد. شما مالیات میدهید. قوانین را رعایت میکنید. دو در نمیکنید. حساب و کتاب یک قران دوزارتان معلوم است که مبادا یک وقت پولشویی کنید. همه ی اینها به مدد قانون قدرتمند و صد البت التزام شهروندان به رعایت آن است. البته تام و مطلق نیست. همانجا هم.میشود جاهایی را پیدا کرد که زباله ها رها شده اند، آدمها خلاف قانون عمل میکنند و چیزهای دیگر ولی در کل عمده شهروندان خودشان را ملزم میکنند به رعایت قانون.


دوم. طرح اصلی ترافیک از سمت شرق از همین خیابان حقوقی شروع میشود. چندتایی کوچه ورودی دارد که دوربین کار گذاشته اند. امروز صبح از سر یکی از کوچه ها که رد میشدم دیدم دختر جوانی دارد جلوی یک پژو حرکت میکند. مردی هم پشت فرمان بود. اینطور پلاک را مخفی میکنند. از جلوی دوربین که رد شدند زن رفت و سوار ماشین شد.


سوم. من و حمید سلیمی توی ماشین هستیم. چراغ سبز است. سر تقاطع فلسطین و بلوار کشاورز یکهو یک موتور آنوسط پیدا میشود از سمت مخالف دارد لابلای ماشین ها قیقاج میدهد. چراغ برای او قرمز است. البته که موتور قانون سرش نمیشود!


چهارم. مرد ظرف آب را پرت میکند روی زمین. توی پارک هستیم. سارا از کنار من میرود سمت مرد. ظرف آب را میدهد دست مرد و میگوید داخل سطل آشغال بیاندازد. مرد جا خورده است لابد. میروم سمت مرد و سارا. مرد مرا نگاه میکند و لبخندی میزند. اولین چیزی که سعی کردم یاد بگیرد همین است. همانطور که خانه باید مرتب باشد خیابانها و کوچه نیز باید مرتب و تمیز باشند.


پنجم. من خوبم. تو هم خوب باش لطفن.


ششم. زن بلند بلند با موبایل حرف میرند. توی تاکسی هستیم. آنطرف هرکه هست میداند یا نه نمیدانم ولی ما هم ناخواسته اینور خط فهمیدیم که او نازاست!


هفتم. آب زیاد بنوشید.



+ از میان همینطوری های روزانه



884 - مترو تجریش


از مترو تجریش اومدیم بالا، اومدیم بالا، اومدیم بالا ... وسطاش رفیقم گفت : منو ول کن برو! اونوسط یه خانمی داد زد : ما مردیم، چرا این پله ها تموم نمیشن؟!

یه آقایی هم تا وضع حمل پیش رفت.



883


از جلوی مغازه رد میشوم، لباس زمستانی شیک و زیبایی را کرده اند تن یک مانکن، برمیگردم. می ایستم. او را میبینم توی این لباس. لعنتی تر از همیشه. لوندتر از همیشه، خواستنی تر از همیشه. لبخند میزنم، توی جای دیگری هستم، دست انداخته ام دور کمرش، نرم کف دستش را گرفته ام، چرخی میزند، میخندد. دوباره که برمیگردم میبینم از آنطرف ویترین فروشنده زن دارد هاج و واج نگاه میکند. لبخندم را کم کم میخورم. پیاده رو را ادامه میدهم.



+ از میان همینطوری های روزانه



882 - پفیوز!


مشکل پفیوز بودن اینه که خودت نمیدونی و بقیه میدونن و معمولن هم به روت نمیارن!



881 - تجاوز به کودک!


سلام اقای ای لیای عزیز.


مطلبی نوشتید راجع به نحوه مجازات تجاوزگر کودکان. 

می خوام یه قسمت از زندگی اشنایی رو بگم. شخصی که الان در دهه ی چهارم زندگیشه. از سه سالگیش ، خودش و خواهر و برادرش توسط پسر عمو ( ١٠ سال بزرگتر) مورد تجاوز قرار می گرفتن. مدام. دفعه ی اول این موضوع رو با مادرش در میون می ذاره. و فکر می کنید برخورد مادر چیه؟ محکوم کردن دختر به دروغ گویی و مجبور کردن همه ی بچه هاش به " احترام گذاشتن به خونواده عمو و بازی کردن با بچه هاش" از ترس بوجود اومدن دعوای خانوادگی! این موضوع هیچ و قت به پدر گفته نمی شه و تا حالا ( که بیش از سی سال از این قضیه گذشته) هم به خاطر جلوگیری از دعوای خانوادگی گفته نشده، که حتی مادر این دختر رو مجبور می کنه اون پسر عمو رو برای عروسی خودش دعوت کنه!!! این سه خواهر و برادر حالا همه شون از انواع مشکلات روانی رنج می برن. 

حالا به نظر من اون مادر شریک جرم اون پسر عمو هست. 

تابو ها و پیش فرض های فرهنگی، گاهی از ادمای معمولی، یه جانی یا همدست جانی می سازن. بدون اینکه اون شخص حتی خودش هم بدونه. 

کاش با اموزش و اطلاع رسانی های بیشتر، جامعه مون اگاه تر شه به این مسائل. شاید اون مادر دلسوز و عاشق بچه اش، خودش بستر جنایت رو فراهم نکنه به بهانه های واهی و باور های نا درست فرهنگی.

مرسی که راجع به این موضوع نوشتید. باید تابو ها رو از درون بشکنیم



880


مرد هر شب میرفت توی اتاق زن، تکیه میداد به در، زن خواب بود. گاهی توی خواب جابجا میشد، مرد دستها را گذاشته بود پشتش. پاها را روی هم انداخته بود. زن گاهی خرخر میکرد، یکبار که روی شکم دراز میکشید دست و پای راستش از تخت آویزان شد. آب دهانش ملحفه را خیس کرده بود. سینه بند نبسته بود. بخشی از سینه راستش پخش شده بود روی ملحفه، زن توی خواب دست برده پشتش را خارانده بود، زن دست برده بود ... مرد برگشت به سمت در، نخواسته بود نگاه کند، شرم کرده بود. مرد برگشته بود سمت پنجره. خودش را رها کرده بود در آغوش باد.

زن توی تخت تکانی خورد، مرد نبود که ببیند، توی خواب زن بود لابد!



+ داستانک



879


این شعر تو را کم دارد


تو را در میانه آغوشش


در کشاش هم آمدن لبهایش


در تنگ فشرده شدن بازوانش.


این شعر تو را ندارد.


تو را که نمیدانم کیستی، کجایی!



ای لیا



878


میدانی یک مرد گاه چطور میشکند، گریه میکند؟

توی خیابان وصال زنی می آمد، پشت سرش دختری هفت هشت ساله، خوشگل، موهای خرمایی که از زیر روسری قرمزش پیدا بود. یک پالتوی کوتاه قهوه ای رنگ و چکمه های کودکانه کرم رنگش. پای چپش را میکشید. لنگ میزد. مادرش را صدا کرد که بایستد.

مرد ایستاد، دردش آمد. خرد شد، شکست. چشمهایش خیس شد.



+ از میان همینطوری های روزانه



877


تنهاییت را بردار و بیا


هم آغوش تنهایی من کن!



ای لیا