علی پروین بعد از آن بازی چهار یک که به فجر سپاسی توی تهران باختند جلوی دوربین گفت ما رفتیم خداحافظ پرسپولیس خداحافظ فوتبال! رفت و دیگر قبای مربی گری را انداخت روی جالباسی. گاهی رفتن اینطور است, همه چیز را باید بگذاری پشت سرت و بگوئی : خداحافظ! بگوئی و بروی.
من نه سیاست میدانم و نه تحلیلش را
ای لیا
از دو سه روز قبلش هدیه میگرفتند. توی خانواده ما رسم بود برادرها برای خواهرهایشان چیزی بگیرند و شب یلدا هدیه بدهند. ما یک عمه داشتیم. چهار برادر برای خواهرشان هدیه میگرفتند, عمه توی کرج ساکن بود, شب یلدا میرفتیم خانه عمه جان. همه عموها بودند, انار بود, هندوانه بود, تنقلات بود, دور کرسی جا نمیشد, ما بچه ها توی سروکله هم میزدیم, زمان از دست همه در میرفت, گاهی ساعت دو سه شب میرسیدیم خانه و فردایش هم مدرسه بود و بزرگترها هم باید سرکار میرفتند ولی باز کسی خسته نبود, آن دور هم بودنها انگار انرژی بیشتری به آدم میداد, یادم هست یکی دوباری برف هم آمد آن سالها, شب یلدا رنگ داشت آنموقع ها, مثل حالا سرد و خاکستری نبود, مثل حالا توی هیاهوی زندگی گم نشده بود, از یک جایی به بعد انگار کوچه ای را اشتباه پیچیدیم و گم شدیم.
چراغ قرمز که شد, شیشه ماشین را پائین داد تا دود سیگار از لابلای شلوغی ذهنش گذر کند و روی نبض یک خط در میان خیابان و آدمهایش پخش شود. نگاه کرد به مسیر دود سیگار و آنطرف توی ماشین کناری نگاهش گره خورد توی چشمهای زنی که شیشه ماشینش پائین بود و صدای آهنگ ملایمی را توی اتمسفر خیابان با دود سیگار مرد گره میزد. چشمهایش شبیه جنگلهای شمال بود وقتی که باران سبکی میزند روی برگهایش و صدای خیال انگیز آواز طبیعت تو را درون خودت مچاله میکند, ته دلت خنک میشود, چیزی توی دلت تکان میخورد, چشمهای زن سبز بود!
نیمه شب بود گمانم رسیدیم جلوی مغازه مش اسماعیل، تازه جلوی مغازه را سیمان کرده بود, یک نردبان این سر گذاشته بود و دو تا بشکه هم آنسر که کسی از روی سیمان خیس رد نشود. تقی گفته بود شب که شد بریم روی سیمان جلو مغازه جای دمپایی هامونو بذاریم. سیمان هنوز سفت نشده بود, اول تقی پا گذاشت, دمپایی ابری ردی شبیه به یک پا ایجاد کرد بعد من با آن دمپایی جلو بسته پا گذاشتم. رد دمپایی من چندتایی مستطیل هم روی پاشنه داشت. سیمان خشک شد و رد دمپایی ها ماند. بیست و دو سه سال قبل. خوشحال بودیم که اثری از خودمان باقی گذاشته ایم. مش اسماعیل یکی دو سال قبل فوت شده بود, این را هم از پدر شنیده بودم, دو سه هفته قبل که رفته بودم محله سابق دیدم مغازه و خانه را خراب کرده اند, مثل همه خانه های قدیمی قرار است جایش یک چند طبقه بکارند, پیاده روی جلوی مغازه را هنوز برنداشته اند, جای دمپایی من و تقی هنوز هست, هرچند تقی خیلی سال پیشتر قبل از اینکه اثرش از روی پیاده روی جلوی مغازه مش اسماعیل پاک شود مرده بود. اثرش پاک شده بود ...
+ از میان همینطوری های روزانه
اول فیلم دختر ده دوازده تا دختر تو کافی شاپ نشستن همه با هم دارن حرف میزنن, شلوغ پلوغ میکنن, سارا برگشت گفت وای سرم رفت اینا چرا اینقدر حرف میزنن, بعد یه خرده صبر کرد گفت یعنی منم بزرگ بشم اینقدر حرف میزنم؟ نمیخوام بزرگ بشم. گفتم بابائی تو هرچقدر دوست داری حرف بزن بابائی گوشش مال توئه!
پیرزن دست پیرمرد رو گرفته بود از خیابون رد کنه, هی میگفت منصوری عجله کن, منصوری زود باش! چیزی شبیه یک برش کوتاه از حس خوب زندگی.
توی خاطراتت یکهو چند خط از زندگی تکان میخورند, جابجا میشوند, بوی عطرش پخش میشود روی نبض اتاق. چشمهایت را میبندی, فکر میکنی به عطر گیسوانش ...
گورچین
شهره احدیت
ناشر: نگاه
تعداد صفحه: 184
نوبت چاپ: اول 1393
قیمت:9500 تومان
داستان درباره زن و مردی به اسم مهری و صفاست که بدلیل مشکلی که صفا دارد بچه دار نمیشوند و برای درمان راهی کشور آلمان میشوند و در انجا ماجراهائی بریاشان رخ میدهد. البته داستان زمانی شروع میشود که آنها یک دختر بیست ساله به اسم مارال دارند و ...
کلیت و انسجام داستان قابل قبول است ولی بدلیل سبک روائی داستان که هر فصلش از زبان یکی از قهرمانان داستان ( صفا و مهری) است در ابتدا خواننده را دچار سردرگمی میکند ولی در نهایت از صفحات چهل پنجاه به بعد خواننده ریتم داستان را پیدا میکند. یک اشکال دیگر کتاب تعداد زیادی اسامی آدمهاست که نگاه داشتن این اسامی و ارتباطشان توی ذهن برای دنبال کردن داستان گاهی سخت میشود.
نمره کتاب از نظر من : 3.75 از 5
بریده هایی از کتاب :
همه ما وقتی از مرگ کسی خرد و خمیر میشویم، میگوئیم نمیتوانم باور کنم، در حالیکه خوب باور کرده ایم. اگر باور نکنیم که به هم نمیریزیم.
هیچ موجودی مثل ما زنها به همه چیز عادت نمیکند. به چسمهای پیراهن زرده، به چاقی شکمش، به بودن و نبودنش. حتی اگر از چیزی متنفر باشیم به بودشن عادت میکنیم. اسمش را هم میگذاریم فداکاری برای حفظ زندگی. زندگی که فقط ماکتش مانده. حفظش مکنیم تا خودمان از وسط نصف نشویم. نصفی برای خودمان شکل خودمان و نصف دیگر جوری که خواسته اند باشیم.
وقتی میشود با یک دروغ ساده خیال همه را راحت کرد که از فکر عذاب جهنم بیایند بیرون چرا راست بگویم؟ یعنی واقعن مینا فکر کرده من رفته ام با یک مرد دیگر خوابیده ام؟
زنها میتوانند. انگار چیزی توی خونشان است. بچه باشد؛ مال هرکی که بود، بود. وقتی بغلش میگیرند یا گه اش را میشورند، دیگر بند میشود به دلشان.
اینکه تو یکبار کسی را دوست داشته باشی و مجبور شوی به خاطر انتخابت تا اخر عمر با همه چیز او بسازی که نمیشود زدگی.
پدرم گفت خریت نکن بچه. برای زنا عشق یعنی ازدواج. ولی ازدواج عشق رو میکشه. اصلن تو از کی عشق رو یاد گرفتی؟ لیلی و مجنون؟ رومئو و ژولیت؟ بچه اونا عاشق موندن چون به هم نرسیدن.
عاشق که شدیم همه چیزهای خوب را برایش میسازیم. بعد که زندگیمان یکی شد؛ زیبائی های عشقمان یادمان میرود. همه دروغ هائی که برای خر کردن خودت ساخته ای؛ بعد چند سال، اصلن چند روز، وقتی طرف قاشقش را زد تو بشقای خورشت و آب دهنش چکید تو غذات عقت میگیرد از کسی که تا قبل از ازدواج بزاقش را دوست داشتی. از همین جا گند زده میشود به زندگی، از کاسه دستشوئی پر از ریشهای ریزریز، از صدای اخ و تف صبحگاهی از همین چیزهای که تا عاشقیم نمیبینیم.