+ از میان همینطوری های روزانه
وقتی هست دیگر سوالی باقی نمیماند, اینکه به چه فکر میکنی؟
وقتی هست دیگر فکری توی سرت باقی نمیماند. نگاهش میکنی ...
گاه آنقدر دلتنگیم, گاه آنقدر سینه مان از نبودنش فشرده میشود, گاه آنقدر خودمان را مشغول هزارو یک کار نامربوط میکنیم برای فراموشیِ دلتنگی که یادمان میرود باران دارد میبارد, بی منت, بی توقع ...
+ میخوام فراموشش کنم ولی دلم هنوز میخوادش.
- دل تاخیر فاز داره تا بیاد بفهمه چی شده و نشده طول میکشه!
از میان همینطوری های روزانه
آدمهای خاص لابد باید بوی خاصی هم داشته باشند, مثل مخلوطی از بوی توتون و قهوه, یک ادکلن مردانه گرم یا تلخ حتی, برای هرچیزی جوابی دارند, راه حلی دارند, حرف زدن بلد هستند, توی تابستان چهارخانه و شلوار سرمه ای دارند و توی زمستان پالتوی مشکی با شالگردنی سرمه ای میپوشند لابد, خط نگاهشان میرود توی افقها گم میشود انگار, اما توی دنیای واقعی آدمهای خاص بوی خودشان را میدهند, بوی اعتماد و امنیت, شاید بوی عطری ارزان آمیخته با بوی تنشان که روی پیرهنشان میماند, لباسشان ساده است, نگاهشان ساده است. همه چیزشان ساده است.
آدمهای خاص دوست داشتن را خوب بلدند و همین کفایت میکند.
یه مرد اگر حرف نمیزنه, اگر نمیخواد بگه چه مرگشه سعی نکنید با گاز انبر ازش حرف بکشید, بذارید یه مدت زمان بگذره, اون سکوت و وقتی که بهش میدید برای جمع و جور کردن خودش کفایت میکنه.
خوشگل بود, لوند بود, کتاب زیاد میخواند, عینکش را که میزد خوشگلتر میشد, عینک دسته باریک کایوچوای مشکی اش را. توی خانه دامن کوتاه میپوشید, بلد بود از پشت آن چهره رسمی روزانه کارمندی اش شب آرامی برایم بسازد, هیچوقت توی خانه من نیامد, همیشه من خانه اش رفته بودم, میگفت مرد توی خانه باشد درو دیوار خانه جان میگیرند, آدم دلش قرصتر میشود, ساعت نه شب تازه میزدیم بیرون, توی تاریک روشن بلوار کشاورز, سرما و گرما هم حالیمان نبود, کاناپه تختخواب شویی گرفتم برایش, توی همان هال خانه تکیه میداد به گوشه کاناپه پاهایش را می انداخت روی پاهایم, با انگشتهایش بازی میکردم, کتاب میخواند و من چشمهایم توی تلوزیون بود, گاهی اینوسط میگفت : کمش کن اینجاشو واست بخونم. میخواند, صدای زنانه دلبرانه ای داشت یا شاید من دوست داشتم اینطور فکر کنم, همه چیز شبیه قصه ها بود تا وقتیکه توی خیابان نادری, توی تاریکی کولش کرده بودم, گفتم : تاحالا به ازدواج فکر کردی؟ از همینجا آن پوسته نازک آرام آرام ترک خورد, بعدها فهمیدم میلی به ازدواج ندارد ولی درون من میل شدیدی برای داشتن خانواده ای با فرزندانی بود که او مادرشان باشد. شش سال گذشته است, شش سال از آن هشت ماه رویایی گذشته است, هشت ماه با زنی که همه چیزش خوب بود فقط نمیخواست زن یک خانواده رسمی باشد, من ازدواج کرده ام, با زنی که از دوستان خواهرم بوده, زنی مستقل و عالی, بچه دارم, زندگی خوبی دارم ولی خودم را توی آن هشت ماه جا گذاشته ام. من خانواده دارم ولی انگار دیگر خودم نیستم.
+ روایت مرتب شده از زندگی یکی از شمایان
سر الهیه توی بزرگراه مدرس (تقاطع جردن) ایستاده بودم, اول خواستم پیاده بروم تا پارک وی و بعدش از آنجا با تاکسی بیایم میدان توحید ولی حال پیاده روی نبود سر همین منتظر ماندم, دست بلند کردم, پراید خاکستری نگه داشت وقتی نزدیکتر آمد دیدم راننده زن است گفتم رد میشود میرود ولی نگه داشت, تعجب مرا که دید گفت کجا میری؟ گفتم پارک وی. گفت بیا بالا! روی صندلی جلو نشستم, از کناره پل که پایین می آمد پرسید بعدش کجا میرید؟ گفتم میدون توحید! گفت مسیر منم همونجاست. بعد از خیابان ولیعصر آنطرف پل مسافر ایستاده بود دو تا خانم دیگر هم گفتند میدان توحید, سوارشان کرد. نزدیک برجهای آتی ساز گفتم مسافرکشی میکنید سختتون نیست؟ گفت چون زنم اینو میگی؟ خیلی جدی گفتم بله! خندید, خانمهای پشت سری هم خندیدند من نخندیدم هرچند, گفت من دانشجو گرافیک دانشگاه سوره هستم خرج خودمو خودم در میارم, مجبورم. سر پل مدیریت دوباره پرسیدم با چه جراتی یه مرد رو اونم وقتی تنها هستی سوار ماشینت میکنی؟ باز خندید, دست چپش را کرد توی جیب روی در ماشین و بعدش یک چاقوی کوچک را بیرون آورد : اینو دارم! بعدش باز خندید. خانمهای پشت سری هم خندیدند, از گیشا که رد شدیم کرایه را دادم دنبال پل خرد که میگشت گفت : حالا من یه چیز بپرسم چطور اعتماد کردی سوار ماشین یه خانم تنها بشی اونم اینکه بعدش دوتا خانم دیگه رو سوار کرد؟ گفتم یعنی چی؟ گفت یعنی اینکه ما سه تا ممکنه همدست باشیم و بخوایم خفتت کنیم. خانمهای آن عقب خندیدند و یکیشان زد روی شانه راننده و گفت ایول! لبخند تلخی زدم, جلوی ایستگاه بی آر تی سر باقرخان نگه داشت, پیاده شدم.
+ از میان همینطوری های روزانه
آنقدر عاشقت بودم, آنقدر دوستت داشتم, آنقدر به تو نگفتم, آنقدر اصلن ندانستی که دوستت دارم, سرآخر یکی آمد و گفت دوستت دارد!
توی برخی کشورهای آن طرف آب رسم دارند وقتی کسی میمیرد برای تسلای خاطر بازماندگان که میخواهند بروند, با خودشان غذا میبرند, بخشی از غذا را دور هم میخورند و بخشی دیگر میماند برای روزهای دیگر تا خانواده داغدار که حال و حوصله غذا پختن ندارند گرسنه نمانند اما اینجا خانواده عزادار دوبار عزادار میشوند یکبار به خاطر خود متوفی و یکبار دیگر هم بخاطر هزینه های بعدش. منظورم هزینه کفن و دفن نیست, عمویمان را همین دو ماه پیش دفن کردیم, کل هزینه کفن و دفن توی بهشت زهرا دو میلیون تومان نشد, منظورم هزینه خرد و خوراک بعدش است. سوم و هفتم و ... فامیلهایی که از اینور و آنور می آیند و آوار میشوند روی سر بازمانده ها. هرکدام هم یک اخلاقی دارند, تا خود هفتم هم میمانند, رژیم های غذایی متفاوت دارند, مریضی های مختلف دارند, یکی تنگ است آن یکی گشاد, یکی بدخواب است, یکی هرشب باید ماسک خیار روی صورتش بگذارد آن یکی ... حالا اینها به کنار, توی مراسم هم یکی شاکی ست که چرا مرا فلان جا نشاندند آن یکی میگوید کباب من سوخته بود, یکی دیگر پیاز نداشته, اصلن انگار یادشان میرود خانواده عزادار و داغدار همین دو روز قبل مثلن پدر یا مادرشان را از دست داده اند, یکبار یکی از فامیلها گفته بود "من با اتوبوس نمیتونم بیام برای مراسم, برام آژانس بگیرید!" حالا آنوسط خانواده خاک بر سر شده عزادار باید دنبال آژانس هم باشند.
+ از میان همینطوری های روزانه
مرور خاطره همیشه خوب نیست, بستگی دارد کجا باشی, هوا سرد باشد گرم باشد, باران ببارد, گاهی خاطره شبیه موریانه از درون تو را میخورد! گاه یک بو یک ترانه حتی رد شدن از یک خیابان نفست را تنگ میکند ... مرور خاطره گاهی حتی اگر خوشایند هم باشد جای نبودنش درد میگیرد!