بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

301


در دهان خاطره ای،


مزه مزه میشویم


هرچند


دوباره تف میشویم!



ای لیا



300


"هر غلطی میکنی بکن ولی دروغ نگو!"


هرچند آخرش میگیم ...



299


در شب احساس آدمی نازک تر میشود ،


خیال سبکتر،


آغوش ها فشرده تر.




298


من و تو سعی کنیم خودمون آدم باشیم درباره بقیه قضاوت نکنیم، بقیه هم ی خاکی میریزن تو سرشون بالاخره!



297


والا که هیچکدوممون قدیس نیستیم، کارهایی کردیم و میکنیم که بهشون افتخار نمیکنیم، پس انگشت نکنیم تو چش و چال و سوراخ بقیه. از نظر خیلی هامون بقیه مردم نمیفهمن و نمیتونن درک کنن که چه خبره و فلان! ولی چو نیک بنگریم خودمون هم باس ی دور شلوارمون رو نگاه کنیم، احتمالن قهوه ای شده و باید عوضش کنیم.



296


پرده اول . سال هزاروسیصدونمیدونم قبل


"منو اگه به این پسره ندید خودمو آتیش میزنم، عاشقشم. مسعود دیوونه منه منم دیوونشم"

پدر دختر را توی اتاق حبس میکنند، دختر چندروز لب به غذا نمیزند، چند ماه بعد عقد و عروسی و ...



پرده دوم. سال هزاروسیصدو نمیدونم بعد


"چرا منو نکشتید، شما که دیدید من خرم نمیفهمم، منو میکشتید نمیذاشتید زن مسعود شم"

پدر شکسته شده است، سر گذاشته روی زانویش به نوه دو ساله اش که روی فرش مشت به هوا میزند خیره است.



+ داستانک



296


کلاغی آمد و نشست روی شاخه درخت


در پس زمینه سیاهی کلاغ


زنی روی تراس خانه ای، طعم گیسوانش را میدهد به آغوش باد


حالی به حالی شده است خیابان های شهر.



+ ازمیان همینطوری های روزانه



295


عکس را نشان میدهد و میپرسد : به نظرت این خانم چند سالشه؟

کمی نگاه میکنم و میگویم : روی لایه ی آرایشیس یه زن سی و دو سه ساله ولی زیرش یه زن چهل و هفت هشت ساله.

هنوزم دهنش بازه، فکشو نمیتونه از رو زمین جمع کنه!



294 - آدمها و خوابهایشان


آدمها و خوابهایشان همان وقتی می آیند که اصلن منتظرشان نیستی، بهشان فکر نمیکنی، روی کاناپه نشسته ای، کتاب میخوانی، خواب میآید تو را میکشد در آغوش، تن عریان خاطره ای زیر درخت بید مجنون، لب میگذارد روی لبهایت ...


+ ازمیان همینطوری های روزانه



293


آدمی ست دیگر،


گاه یکی را دوست دارد،


شبیه هیچکس!



+ ازمیان همینطوری های روزانه



292


آدمی 


به اندازه اندوه دلش


تنهاست.



ای لیا



291 - تهران خسته است


میگفت


تهران خسته است، 


تهران نفسهایش به شماره افتاده، 


چشمهایش دو دو میزند، 


تهران بیچاره است، بی کس و کار است، 


یکی روی دیوارش نوشت: "تو فاحشه ای!"


ولی من میدانم، 


تهران خسته نیست


تهران فقط تو را ندارد


تا نفس هایت را بو بکشد!



ای لیا



290


گاه با کسی هستی، زمان متوقف میشود، مکان به هم میریزد، جائی در مرز خیال و واقعیت، میشود چیزی شبیه رویا، بعد که میرود، بعد که می فهمی رفته است، انگار از خواب بیدار شده ای، شبیه گیجی بعد از یک ضربه،مثل یک تصادف که از ماشین پیاده میشوی و نمیدانی چه شده.


بعد هرچه فکر می کنی نه مکان را یادت می آید و نه زمان، فقط خاطراتی که پشت هم قطار شده اند، هجوم می آورند روی ذهنت.


+ از میان همینطوری های روزانه



289


پشت چراغ میدان تجریش، از جلوی شیشه ماشین رد شد، خیابان شریعتی را رفت پائین، خاطره ای از ذهن مرد گذشت، از پشت فرمان بلند شد، از پنجره ماشین ریخت روی آسفالت، جاری شد از زیر چرخ های تویوتای شاسی بلند، خیابان شریعتی را رفت پائین. 


زن دستهای یخ کرده اواخر پائیز را توی پالتو چپاند، خیابان سرد پائیزی و آدمهائی که سردرگم پی دستان گرمی می گشتند ... زن برگشته بود، بوی آشنائی در فضای خیابان سر می خورد و می آمد!


+ از میان همینطوری های روزانه



288


ما ایرانی ها چه آرزوئی داریم؟


هیچ! آرزو داریم بی نهایت پول داشته باشیم تا به آرزوهایمان برسیم!