بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

872


گاهی صداش میکنم نون برنجی، اونم جواب میده "چیه نخودچی؟"


+ مکالمات پدر و دختری.



803


پدرسوخته اومده میگه بابا یه جوک میخوام تعریف کنم. یه پیشیه میره میشینه توی گلدون، بعد اونوقت، توی گلدون .... بعد پیشیه که توی گلدون بود، میگه به من آب ندید! 

بعد میخندد، دندانهایش پیدا میشود. ریز ریز ردیف کنار هم. من هم میخندم، از خنده اش میخندم، میزنم روی زانوهایم و میخندم، میخندم، سارا هم میخندد، خوشحال است. من بیشتر ...



+ از میان همینطوری های روزانه



794


سارا بزرگتر میشود، رفتارش تغییر میکند. آرام آرام شخصیتش شکل میگیرد. نمیخواهم مثل گذشته های ما بزرگ شود. سعی میکنم نظرش را بپرسم. سعی میکنم به مرور مستقل بار بیاید. بزرگ شود. روزهای نیامده آینده و سوالهای بیشماری که خواهد داشت و جوابهایی که نمیدانم چگونه خواهم داد.

پدر بودن سخت است. پدر دختری بودن سخت تر. ولی شیرین است. شیرین ...



711


از همان اول ها هم دختر میخواستم، خیلی سالها پیشتر، ازدواج کردم باز دختر میخواستم، بزرگتر شدم باز دختر میخواستم. هرکه پرسید گفتم بهتر از دختر؟ خود دختر!

خبرش را که شنیدم پشتم یخ کرد، دختر دار شده بودم. لذت دردناکی پیچیده بود در میان سلولهای تنم. چه لذتی بالاتر از این برای یک مرد، یک دختر ... ناز کند برایت، اذیتت کند، بدود، برقصد بخواند، موهایش را برایت تکان بدهد. من مرد خوشبختی هستم. 


و او بزرگتر میشود من کوچکتر!



ای لیا



701


ظهر خوابیده ام توی هال، سارا می آید و دست راستم را صاف میکند و سرش را میگذارد و میخوابد، خوابم برده است که چیزی مثل پتک میخورد توی صورتم، دماغم میسوزد، بلند میشوم، ساراست! در یکی از همین چرخشهای طبیعی بچه ها حین خواب با لگد کوبیده است توی صورتم. نگاهش میکنم. دست و پاها را به طرفین باز کرده است و خوابیده است. آب دهانش از کناره لبهایش ریخته است، خنده ام میگیرد، درد بینی را فراموش میکنم. نگاه میکنم به یکی از زیباترین تابلوهای خلقت ... دختربچه ای که خواب است.



+ از میان همینطوری های روزانه



694


بهش میگم بابا میمونی پیش خودم؟ دستاشو میزنه به کمرش و میگه : من نمیخوام ازدواج کنم برم هی کار کنم تو خونه شوهر. میخوام همینجا بمونم و همش تفریح کنم! شاد باشم ...

میگم بابا نوکرته!

ولی خب امان از روزی که عاشق میشید ...



+ از میان همینطوری های روزانه



631 - سارا و پرتقال


سارا بین درختهای پرتقال میدود، سارافون کوتاه با گلهای ریز صورتی به تن دارد، میخندد، آسمان بین ابری بودن و آفتابی بودن تاب میخورد. در میان خندیدن و دویدن، ناگهان ناپدید میشود، می ایستم، پشتم یخ میکند، سینه ام درد می گیرد، از درون چیزی دارد مرا می فشارد، قفسه سینه ام فشرده میشود، درد می پیچد در میان دنده هایم، دردی که کش می آید، سینه ام فشرده میشود، انگار یکی درونم گیر افتاده است و به سینه می کوبد تا خارج شود ...


چشمهایم را آرام آرم باز میکنم، تصویر سارا را در میان تاریک و روشن اتاق که از نور باریک کوچه روشن است می بینم، با مشت های کوچک می کوبد روی سینه ام:


"بابا پویتاخال!پویتاخالا کو؟"


ساعت روی دیوار رسیده است به عدد چهار، هردویمان توی یک خواب بوده ایم، خوابی که هنوز هم یادش است، بعد از دو سال گاهی می پرسد پرتقالها کجا رفتند؟

تا کِی یادش خواهد بود؟ تا کِی من فراموش نخواهم کرد؟


پدر بودن سخت است، سخت ...



+ از میان همینطوری های روزانه



623 - سارا


یک کیلو سیب زمینی رو پوست کندم ُ به شیوه خاص خودم سرخ و طلائی کردم و آوردم بشینم با دختری بخوریم! من تند تند میخورم، سارا دست منو می گیره میگه : قبول نیست، من باید ده تا بخورم بعد تو بخوری!


چندتا چندتا می خوره، دست منو هنوز گرفته که نخورم، با دست چپم شروع میکنم به خوردن، میگه : بابا! من کوچولوئم، من باید بیشتر بخورم! تقلب نکن!


دهنش پره. سرش رو میاره بالا. من رو نگاه میکنه، میخنده، چشاشم میخندن، باریک میشن. قطعن این زیباترین تابلوی خلقته...



+ از میان همینطوری های روزانه



611 - سارا


این مطلب ممکن است بدآموزی داشته باشد.


نشسته ام به یک جائی توی خانه خیره شده ام، به همه چیز و هیچ چیز همزمان فکر میکنم. سارا از اتاقش میدود بیرون و می نشیند روی پاهایم، دست می اندازد دور گردنم :" بابا من میخوام پسر بشم!"

:|

"چرا بابا؟"

"پسرا زورشون بیشتره، امروز ماهان تو مهد نذاشت من سوار تاب بشم، گفت شما دخترا موشید، مثل خرگوشید ولی ما پسرا شیریم، مثل شمشیریم! زورمون بیشتره"


چه جوابی می دادم، فکر کردم، فکر کردم، آخر سر گفتم : " از فردا هروقت دلت خواست و تاب خالی بود برو سوار تاب شو، اگر هم ی پسری پیدا شد خواست نذاره، بزن تخت سینه اش!"

"تخت سینه اش کجاست؟"

"هیچی بابا! اینکارو نکن، اگر کسی اذیتت کرد به مربی مهد بگو!"


دو روز بعد، وسط یکی از هزاران کار تکراری، گوشی موبایل زنگ می خورد. از مهد سارا زنگ زده اند.

:" آقای فلانی؟"

"بله بفرمائید"

"به مامان سارا جان زنگ زدیم گفتن به شما بگیم. سارا یکی از بچه ها مهد رو زده، فردا تشریف بیارید صحبت کنیم"

"کیو زده؟"

"یکی از پسرارو ..."


ناراحت میشوم که چرا زدوخورد کرده، اما از یک طرف ته دلم غنج میزند، اینکه نذاشته است همین حق مختصر کودکی اش هم به فنا برود. ایستاده است. باید باد بگیرد.(هرچند می دانم خشونت راهش نیست، ولی گاهی لازم است)

بله میدانم که نباید ترویج خشونت کرد، اینکه بین دعوای کودکان ما بزرگترها نباید وارد شویم و هزار یک مورد دیگری که روانشناسها تحویلمان میدهند ...



+ از میان همینطوری های روزانه



600 - سارا


روی تخت دراز کشیده ام و کتاب "خندیدن بدون لهجه" فیروزه جزایری دوما را می خوانم. سارا پای کامپیوتر با پِینت نقاشی می کشد. هجده بار آمد بالای سرم و مرا کشید برد بالای سر کامپیوتر تا نقاشی هائی که می کشد را نشانم دهد. از کوره در نمیروم، برای بار نوزدهم هم آماده ام، چهار صفحه بیشتر نتوانسته ام بخوانم! 

چند دقیقه بعد می آید و دراز می کشد کنار من.دست راستم را بلند می کند و می گذارد روی خودش. آرام آرام می خوابد!

کودکی شیرین است، پدر بودن شیرین تر، و پدر دختری بودن شیرین شیرین شیرینتر!



+ از میان همینطوری های روزانه