بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

709 - انسان و حیوان!


سعی کنیم انسان باشیم،


حیوان به میزان لازم و کافی وجود دارد!



708


یک -کارشناس اتریشی را سوار هواپیما کردیم ببریم کرمانشاه، پانزده دقیقه بعد که تغذیه پخش میشد با تعجب گفت : مگه تو پروازهای کوتاه هم تغذیه میدن؟ گفتیم بله تو همه ی پروازهای داخل ایران تغذیه میدن. حتی صبحانه و نهار و شام. 


دو - الزامن چون آنجا اروپاست و یا آمریکا و کانادا همه چیز بر وفق مراد نیست. آنها هم آشغال میریزند، از داخل خودرو حتی، قوانین راهنمایی و رانندگی را رعایت نمیکنند، حقوق زنها را پایمال میکنند، به وقتش دزدی و جنایت هم میکنند و خیلی چیزهای دیگر. شاید یکی از دلایلی که این مسایل را نسبت به کشور خود پررنگتر میکنیم مساله عدم اعتماد و پذیرش دولت و حکومت است. اینجا همه ی مناسبات و رفتارها از کانال بدبینی به حکومت نگاه میشود حتی اگر مثلن دو سال باشد که حکومت در حال تبلیغ رعایت حریم خط سفید خیابانها باشد.


سوم - خلاصه که همه جا آسمان همین رنگ است، سیستم را اجزاءش میسازند. ما هم اجزاء این سیستم هستیم. ببینیم در کار خودمان چقدر جنبه انصاف و عدالت را رعایت میکنیم. حتی در همان جایگاه شغلی کوچک.



707


اساسن فراموشی بزرگترین نعمت است ...



706


سعی کنید گاهی تو رابطه هاتون به همدیگه فضا برای تنها شدن بدید. لازمه ... خیلی هم لازم!



705 - غرور


آدم لجباز و مغروری هستم. جایی که به غرور و شعورم توهین شود کم نمی آورم. توی دوره آموزشی یک غلطی کرده بودیم با چند نفر، افسر نگهبان آمد مارا برد و گفت اونقدر دور میدون میدویید تا جونتون در بیاد، همون دو سه دور اول بچه ها رفتن افتادن به غلط کردن و ببخشید و اینا، جناب سروان هم مثلن بخشید! ماندم من، چند ساعت شد نمیدانم. جانم رسیده بود به حلقم، آخرش چهار دست و پا میرفتم، فرمانده گردان آمده بود و دیده بود سربازی دارد چهاردست و پا توی میدان صبحگاه مثل حیوانات میرود و گاهی میخزد، ماجرا را که فهمید دستور داد ما را ببرند، فردایش احضار کرد و کلی حرف زد و در نهایت گفت : جوون این غرورت کار دستت میده، یاد بگیر گاهی باید خودتو بشکنی، خم بشی، زیاد ایستاده بمونی آخرسر جلو تندباد و گردباد میشکنی! 


نمیدانم یاد گرفته ام یا نه ولی تجربه و گذر زمان آدمی را مصلحت پذیر (محافظه کار) میکند.



+ از میان همینطوری های روزانه



704


اگر میروید که دیگران را دلتنگ خود کنید، خیلی خرید پس!



703


فاصله نبودنهایت را


هیچ "دوستت دارمی"ی پر نمیکند ...



ای لیا



702


یک سری هم اینطورند:


دل زنهای زیادی را همراه خود میکنند ولی توانایی وارد شدن درون قلب یک زن را ندارند!



701


ظهر خوابیده ام توی هال، سارا می آید و دست راستم را صاف میکند و سرش را میگذارد و میخوابد، خوابم برده است که چیزی مثل پتک میخورد توی صورتم، دماغم میسوزد، بلند میشوم، ساراست! در یکی از همین چرخشهای طبیعی بچه ها حین خواب با لگد کوبیده است توی صورتم. نگاهش میکنم. دست و پاها را به طرفین باز کرده است و خوابیده است. آب دهانش از کناره لبهایش ریخته است، خنده ام میگیرد، درد بینی را فراموش میکنم. نگاه میکنم به یکی از زیباترین تابلوهای خلقت ... دختربچه ای که خواب است.



+ از میان همینطوری های روزانه



700


دختر است دیگر، دلش نازک است، طاقت ندارد تو را غمگین بببند، می آید و خودش را مچاله میکند توی دلت، سرش را میگذارد روی سینه ات، تاپ تاپ دلش تو را آرام میکند، بهانه ای میشود برای شاد بودنت، برای زنده بودنت ...



699


همیشه چیزی سر جایش نیست


همیشه یکی هست که نیست!





ای لیا



698 - زلزله!



یکبار توی زلزله بوده ام، حالا زلزله زلزله هم که نه در حد لرزیدن.


سال هشتادو دو اوایل تابستانش رشت بودیم. کارهای فارغ التحصیلی را جمع و جور میکردیم. مانده بودیم خانه یکی از بچه ها توی شهر. بعد از ظهر بود گمانم، چهار پنچتائی از بچه ها روی زمین ولو بودند و خواب. من روزنامه میخواندم و چای هم دم دستم بود. یک آن حس کردم زیرم می لرزد، آنزمانها که توی خوابگاه طبقه دوم تخت می خوابیدیم یا می نشستیم یکی من باب اذیت کردن تخت را تکان میداد، تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که چه کسی دارد تخت را تکان میدهد، سرم را بالا آوردم و دیدم دیوار اتاق دارد میلرزد. خانه اجاره ای که بخشی از خانه صاحبخانه بود، تازه فهمیدم زلزله است، تا بلند شوم صدای جیع و فریاد از بیرون بلند شد، صاحبخانه که پیرزنی بود فریاد زنان دوید توی حیاط. من بلند شدم و فریاد زدم : بچه ها زلزله، فرار کنید! تکان آنقدر زیاد بود که نتوانستم خودم را جمع و جور کنم، خوردم زمین، ولی هرطور بود فرار کردیم توی حیاط، تا برسیم به کوچه تکانها تمام شده بود.

توی کوچه صحرای محشر بود، هرکس هرطور توی خانه بود دویده بود بیرون، جانش را برداشته بود و فرار کرده بود، این بین خانم جوانی بود که با تاپ و شرت نشسته بود پشت چراغ برق و دستهایش را هم دور خودش جمع کرده بود و انگار میخواست کسی او را نبیند، یکی از بچه ها که شلوار کردی پایش بود شلوار را از تتش کند و داد به دختر جوان، خودش از این شرتهای ماماندوزپایش بود. دختر شلوار را گرفت و پوشید. همان شب هم آورد با یک ظرف میوه تحویل داد. 


گمانم زلزله ای بود که در بلده مازندران رخ داد و چند شبی هم اهالی پایتخت را مجبور کرد توی کوچه ها بخوابند، چند ماه بعدش هم که زلزله بم رخ داد.



+ از میان همینطوری های روزانه



697


چیزی هست که نمیگویی


چیزی هست که تو را میبلعد


تو را خنج می زند


چیزی که در نگاهت هم پیدا نیست


چیزی که نمیگویی!



ای لیا



696


زن ایستاده بود، مرد ایستاده بود، روبروی هم. زن کوتاهتر بود، کف دست چپ را گذاشته بود روی آرنج دست راست مرد. کمی فشار داده بود. مرد داشت حرف میزد، سرش را چرخانده بود به سمت چپش، جایی را توی پیاده رو نگاه میکرد، زن از پایین توی چشمهای مرد را نگاه میکرد، چیزی توی چشمهای زن موج میزد، چیزی شبیه شادی، یک خاطر جمعی، یک احساس ناب. لبخندی دوید روی لبهای زن.

و من همه اینها را از پشت شیشه پنجره اتوبوسی دیدم که لحظه ای ایستاده بود توی ترافیک خسته ستارخان.



+ از میان همینطوری های روزانه



695 - درکت میکنم!


جمله احمقانه ای ست :

"درکت میکنم"


بارها شده کسی از مشکلات و دغدغه های ذهنی اش برایمان حرف زده خیلی راحت این جمله را فرو کرده ایم توی حلقش. چطور درکش میکنیم؟ اگر هم همان مشکلات را تجربه کرده باشیم شرایطمان یحتمل فرق داشته. خیلی چیزها فرق داشته، گاهی طرف میخواهد فقط حرف بزند. همین!



+ از میان همینطوری های روزانه