بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

421


زن از تمام امعا و احشاء مرد میگذرد و از مغزش پاشیده میشود روی داشبورد ماشین!

چراغ سبز میشود، مرد نگاه میکند به تکه پاره های زن که دوباره سر هم میشوند و میروند که پاشیده شوند روی یک داشبورد دیگر!



+ داستانک



420


از توی فرعی آمد و یک راست پیچید داخل اصلی، ترمز می گیرم، پرت میشوم جلو، کمربند مرا در آغوشش سفت می گیرد، پراید قیقاج میدهد و دور میشود، عاقله مردی چهل و چند ساله است، دهانم را باز میکنم چندتائی فحش بدهم، خودم را نگه میدارم، این روزها احساساتم شدید نازک شده است، پشت سرم یکی بوق میزند، میگذارم داخل دنده و گاز میدهم. توی شلوغی همت، جائی که ترافیک گیر کرده است، سرم را میگذارم روی فرمان، سرم را که برمیدارم کنار ساحلی نشسته ام روی یک نیمکت، دستم یک عصای چوبی ست، با کنده کاری سر یک فیل روی دسته اش. اطراف را نگاه میکنم، ساحلی با شن های سفید و صورتی، نسیم خنکی میزند از سمت دریا، کت و شلواری سرمه ای به تن دارم، یک نفر روی موج ها بالا و پائین میرود، برایم دست تکان میدهد، چشم هایم درست نمی بینند، چشمها را باریک میکنم، زنی روی تخته موج سواری ست ...


ضربه ای میخورد به پشت ماشین، صدای ممتد بوق می آید، سرم را از روی فرمان برمیدارم، توی آینه نگاه میکنم، راننده پشت سری که خانمی ست دارد با دست اشاره میکند به جلو، ترافیک راه افتاده است، من هم راه می اوفتم. پیرمرد راه می اوفتد، زن هنوز دارد روی موج ها سواری میکند.



+ از میان همینطوری های روزانه



419 - مرگ در دقیقه 89!


باور کن اگر رویا نباشد، تخیل نباشد، وهم نباشد، همین دو روزه زندگی اجباری دنیا قابل تحمل نخواهد بود. آنجا که پرده ها را کنار میزنی و میروی می نشینی در نوک صخره ای بلند که دور تا دورش را ابر گرفته است و زانوهایت را جمع میکنی توی سینه ات و نگاه می کنی به رگه های باریک نور در خط افق ...

زندگی بی رویا یعنی مرگ در دقیقه 89!



+ از میان همینطوری های روزانه



418


مرد ترمز میکند، زنی هفتصد و پنجاه کیلومتر آنورتر به سمت جنوب غربی، از روی تخت می اوفتد!



+ داستانک



417 - اهواز خاک دارد!


اهواز خاک دارد

تهران هم آلودگی دارد

اصفهان هم 

و ...


اما اشکال کار عدم توزیع مناسب درآمدهاست. راستی یادمان نرود سیستان هم خاک دارد. برای فهمیدنش باید آنجا بوده باشی. از پشت مانیتور فقط میشود آه و ناله کرد و بعدهم در حین نوشیدن چای عصرگاهی سری از روی تاسف تکان داد و الخ!

باز یادمان نرود همین پیش پای شما دریاچه ارومیه هم خشک شد.

جان! بحران آب؟

خب ما ملت فراموشکاری هستیم. همه روزگارمان ابن الوقتی میگذرد. این نیز میگذرد و در غبار فراموش روزگار به نسیانش می سپاریم.


چایت سرد نشود، بختگان و گاوخونی هم سالها پیش خشک شده اند!



416 - زنهای دیگر


مرد به خاطر زنهای دیگر ، زنی را که سالها با او زندگی کرده است و به قولی همه چیز مرد را تحمل کرده است، رها میکند و میرود و چند سال بعد که واقعیت های زندگی فرو رفت توی چش و چالش مثل سگ پشیمان میشود و به خاطرات زندگی با زن اولی فکر میکند.


زندگی ها دچار تکرار میشوند، دچار رکود میشوند و اولین پنجره جدیدی که باز بشود و هوای تازه ای بیاید آدمی را دچار تردید میکند. اینکه نکند تا بحال داشته حیف میشده و نفر جدید اورا بیشتر درک میکند و قس علی هذا!

آدمی ست دیگر ... بیشتر اوقات نمیفهمد!



+ از میان همینطوری های روزانه




415 - بی شعوری!


برای بیشعور بودن گاهی نیاز نیست کاری انجام دهیم، همین که خودمان باشیم کفایت میکند!



414 - بودن یا نبودن!


دائی تعریف میکرد، از شهر خارج شده بود به سمت اتوبان که مادریزرگ را برساند بیمارستان، مادربزرگ هم اشاره میکرد که مرا برگردان توی خانه خودم بمیرم، دائی میگفت گاز میدادم، سیاهی شب می پاشید توی شیشه ماشین، مادربزرگ گفته بود : " پسرم این آقائی که اینجا نشسته کنارم میگه بیمارستان نمیرسی برگردیم خونه مادرجان!"


دائی گذاشته بود به حساب توهم و بیماری، چیزهای دیگری هم گفته بود، وصیت میکرده داخل ماشین، بعد هم ساکت شده. رسیده بود جلوی اورژانس، مادربزرگ را بردند داخل و بعد هم گفتند نیم ساعتی هست تمام کرده است. دائی به چیزی معتقد نبود، به هیچ چیز ماورائی، نه روح، نه خدا، عینیت همه چیز را متکی بر مشاهده می دانست. دوازده سال از آن ماجرا میگذرد، دوازده سال است از این رو شده است به آن رو. معتقد ...


اعتقاد درست درمانی ندارم به خیلی چیزها، نه اینکه کاملن بزنم زیر همه چیز و بگویم : " نه! این جهان همینطوری تصادفی بوجود آمده" ولی خب یک سری چیزهای توی کَتَم نمیرود، مثل خیلی از شماها ولی گاهی این داستان را مرور میکنم، شک میکنم، اینکه شاید همه ی اینهائی که میگویند واقعیت داشته باشد. چه میدانم ...



+ از میان همینطوری های روزانه




413 - مردی که از توی شیشه ترشی خیره نگاه میکند! / 6


زن چندبار گوشتها را ساتوری میکند، ساتور را به مرد نشان میدهد و می گوید :" دستت درد نکنه، این ست چاقو و ساتوری که خریدی خیلی به کارم اومده"

مرد سرش داخل روزنامه است، نمی بیند، زن گوشت را برمی گرداند و چندبار دیگر ساتوری میکند، گوشت را روی آتش می گذارد، صدای جلز و ولز آبی که از گوشت می ریزد روی آتش زن را یاد ماجرائی می اندازد:


"یادته رفته بودیم "کارنو پدیا" نزدیک سد، ماهی گرفتی رو آتیش پختیم؟ آخ آخ چرا دیگه مثل اونموقع ها نیست زندگی؟ هان! چقدر دوست دارم برگردیم همون موقع ها! "


زن سفره کوچک سفری را روی سنگها کنار آّب پهن میکند، جای بکری ست، صدای پرنده ها و خوردن آب روی سنگ ها. زن شیشه را میگذارد کنار سفره، کمی از روزنامه دور شیشه را باز میکند، مرد هنوز چشمهایش داخل مایع زردرنگ شیشه بسته است.



+ داستانک 




412 - بند رختی پر بود از پوست زندگی


مادری بود


زندگی خانه ای داشت


خدا روی سبزی شمعدانی می نشست


خیال پر می زد


می رفت تا خنکای پنجره


نسیمی می آمد



می نشست کنار سفره ی آشنایی.


نانی تکه می کرد


دست همیشه ترک خورده ی مادر.


مادر که بود


خدا دستانش را


در حوض خاطره ها می شست


پهن می کرد باران زندگی


نگاهش را روی شیشه های تنهایی.


دختر همیشه خندان کوچه ی سایه ها


می نشست روی هشتی درب خانه ی ما


کوچه ها پر بود


از بوی عاشقانه های مجنون


بهارنارنج می شد همه ی کلمه ها


پخش می شد طعم زندگی روی دیوار دوست داشتن


کودکی زغالی می کرد


بودن ها را ، همین ها را


سیاه می شد همه ی دست ِ عاشقی.



مادر بود 


همه بودند


بند رختی پر بود از پوست زندگی


زندگی می رفت لابلای اتاق ها


بوی خدا دست به دست می شد


روی سجاده ها


روی چادر نماز گلدار


روی یاسهای خشکیده .



مادر ولی دیگر نبود


زندگی هم نبود ... تنهایی سر طاقچه ی عادت


زل می زد به همه ی اشباح این خانه.


مادر نبود ، چیزی جایی دنبال خیال می گشت.




ای لیا

تهران - مرداد 1382




411


شاعری کتابش را امضا می کرد



و کمی پائین تر



لابلای ورقهای کتابش



دستفروشی تخمه آفتابگردان می ریزد.




ای لیا



410 - جامانده از پائیز


همه عاشق می شوند ، در مسیری با معشوقی پیاده می روند ، حرف می زنند .سیگاری می گیرانند ... دست در دست هم چفت می کنند. 

جلوی مغازه ای می ایستند. مرد لباس شبی را نشان می کند. زن دوست ندارد. 

"ولی این لباس مشکی راست تن توست ."


پائین تر می روند ، سر خیابانی فالوده طالبی می خورند. تمام وجود زن خنک می شود. از لذت خنکی کمی خودش را جمع می کند. مرد لبخندی می زند ... جرف دارند هنوز .حرف ها تمامی ندارند ولی ا


یکاش کمی از این حرفهارا هم برای چند سال بعد نگه می داشتند. پائیز است و برگ های چنار فرشی زرد رنگ بر روی پیاده رو پهن کرده اند. صدای له شدن برگها و خنده ی زن هارمونی عجیب دل انگیزی به وجود آورده است . بتهوون هم شک دارد که بتواند چنین هارمونی ای در موسیقی بیافریند!


کنار پیاده رو پیرمردی فال می فروشد ، زن اصرار دارد مرد نیتی کند و ورقی بردارد اما مرد می گوید : اینها خرافات است و زن می گوید : خرافات هم باشد باز شیرین است!


دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد

یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

یا بخت من طریق مروت فروگذاشت

یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد


باران نم نم باریدن می گیرد ، مرد فال را مچاله می کند و در جوی آب رها می کند ..

همه عاشق می شوند . بارها عاشق می شوند ... زندگی همین است ، هرچقدر هم بزنی خاطرات شیرینتری شاید آن پائین باشد که بالا بیایند ..




409 - مرگ


تعارف که ندارد



مرگ است.



امروز سر دیوار همسایه ،



تا که فردا سر کدام دیوار بنشیند ...




ای لیا



408 - مدافعین شهر


آخرین تیربارچی آخرین قطار فشنگ را هم خالی کرد. روی سقف بیمارستان نشسته بود مستاصل که چه کند. یکی از مدافعین گفت : سید گفته جمع کنید و برگردید. شهر سقوط کرده. 


آخرین وانت به همراه آخرین بازمانده ها که خارج شدند، تیربارچی نگاهی به خط افق کرد جایی که دو تانک پیش میآمدند، فرصت گریه کردن نبود. سقف بیمارستان را بوسید. قرار گذاشت که برگردد و دوباره ببوسدش.


تیربار را روی دوش گذاشت و سقوط شهر را پشت سرش ندید ...

دو سال بعد برگشت، اول به نیابت از سید ممد بوسید. گونه هایش را چسباند روی سقف، هق هق گریه امانش نداد. ممد نبود ببیند مدافعین برگشته اند.



اینستاگرام من : iliya.7




407 - آلزایمر


آلزایمر یعنی


تو مرا دوست داشته باشی،


دل من هم جای دیگری گیر کرده باشد!



ای لیا