بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

822 - نذری


دوباره محرم شد و عده ای نشسته اند و حساب میکنند فلان شب نذری دادن فلان قدر تومن میشود، یک شب غذای ما ایرانی ها چقدر میشود؟ یک شب غذا نخوریم و یک جایی واریز کنیم بدهند فقرا. اصلن بیا ماهی بیست هزارتومن بدهیم به فقرا! یا مثلن هزینه درمان سگمان را که فلان قدر تومن است بدهیم به فقیر روی تخت بیمارستان مانده!هان! جان انسان هرطور حساب کنی از جان سگ فلان مدل قطعن ارزشمندتر است. هزینه یک مسافرت کیش و تایلند و ترکیه قبرس و بهمان را بدهیم به یک نیازمند. فقط یکبار!

اصلن گوشی جدید نخر! شش ماه دیگر با همین مدلی که شش ماه پیش خریده ای سر کن، پول گوشی جدیدت هزینه درمان و عمل یک نفر توی بیمارستان شماره دو منطقه هجده میشود! 

هان؟! 

موهایت را رنگ کرده ای هشتصد هزار تومان؟ خب این توی یافت آباد خرج دو ماه و نیم یک خانواده فقیر را میدهد! از کمبود ویتامین و آهن و کلسیم حال و روزشان نذار است! 

یکبار پول شلوار و پیرهن فلان برندت را ببر بده همین جمعیت امام علی یا چند ده گروه فعال مردمی برای کمک به نیازمندان. 

عطر فلان قدر تومانی قطعن بوی عالی دارد، هوش از سر میپراند، اما یکبار عطر ارزان بخر و فقط پول همان یکبار را بده به یک نیازمند.

خرده ریزهای برخی از ما که روانه سطل آشغال میشود زندگی خیلی ها را میتواند تغییر دهد. خب به ما چه! دولت که هست، لابد دارد پول نفت ما را میریزد توی حلقوم بقیه! اصلن حقشان است که انقلاب کردند! یک مشت پاپتی بی همه چیز! 

بماند ...

بعد که این کارها را کردیم، میشود حالا نشست و حساب کرد که پول یک شب نذری و ده شب عزاداری چقدر میشود. تازه اگر حساب آن گرسنگان واقعی که این ده شب یک دل سیر غذا میخورند را جدا کنیم!

اصلن همه چیزشان بد، همه حرفها و رفتارشان بد، از این همه بدی و به قول ما عوام زدگی یک جمله را میشود به خاطر سپرد : "آزاده باشیم." همین ...



+ از میان همینطوری های روزانه



821


باران است دیگر


می آید و تو را


از زیر خروارها خاطرات


بیرون میکشد.



ای لیا



820 - دوست داشتن


گاهی هم کسی را دوست داریم که از هر منطقی وارد شویم از اساس اشتباه است! ولی خب دوست داشتن عقل و منطق سرش نمیشود ... دوست داشتن شبیه بخار یک چای است که میرود و میرود و آن بالا محو میشود، هرچند هنوز هست و دیده نمیشود.



+ از میان همینطوری های روزانه



819


در رابطه لحظاتی هست که نگاه میکنی به گذشته و راهی که آمده ای و دو حالت رخ میدهد: یا لبخند میزنی و گونه هایت گرم میشود و یا اینکه لبهایت را کج میکنی و ابروهایت را بالا میدهی و بلند میشوی یک چای برای خودت میریزی و در سکوت خاطره ها به بخارش خیره میشوی.



+ از میان همینطوری های روزانه



818 - پائیز


وسط این معاشقه افلاطونی تان با پاییز و متعلقاتش اعترافی کنم که من با بهار و تابستان مانوس ترم!

هرچند متولد فصل زمستانم ... چه کنم! هوای دم کرده و تب کرده عصر تابستان را ترجیح میدهم، پنجره ها باز است و نسیمی نم نمک میزند از لای پرده روی پوست عرق کرده از هیاهوی زندگی برای هیچ.

معاشقه و عشق بازی تان را عقیم نکرده باشم یکهو. بفرمایید چایتان از دهن نیافتد!



817


توی ون زن و مرد جوانی نشسته اند همان صندلی اول، من بین راه سوار شده ام. پشت سرشان می نشینم، سرم را میچرخانم به سمت خیابان، غیر از ما کس دیگری در ون نیست. زن و مرد بلند بلند حرف میزنند، بیشتر زن حرف میزند، سرزندگی و شادابی از کلماتش از خنده هایش از شمرده شمرده حرف زدنش پیداست. مرد جوان بیشتر شنونده است، سعی میکنم حرفهایشان را نشنوم، مرد جوان انگار چیزی گفته باشد که یکهو زن دستهایش را دور شانه های مرد جوان حلقه میکند و میگوید : "ایول مامان! دمت گرم. ادامه بده." گونه مرد را می بوسد ...

زن شبیه دخترهای بیست و هفت هشت ساله است. مادر مرد جوان است. مرد جوان دانشجوی دانشگاه تهران است. سر خیابان قدس پیاده میشود!



+ از میان همینطوری های زندگی



816 - زنها جذب چه مردانی میشوند؟


جواب واضحی ندارد و نمیشود یک دستورالعمل کلی برایش صادر کرد ولی به نظر میرسد زنان نسبت به مردانی که اعتماد به نفس بیشتری دارند، تصمیم گیر هستند، مستقل برخورد میکنند و توانایی مدیریت در تنگناها را دارند، تمایل بیشتری نشان میدهند. 



815 - مردی که از توی شیشه ترشی خیره نگاه میکند! / قسمت دهم


زن تبر را در آورد، برق تیغه صیقلی تبر توی چشمهایش زد! نگاه کرد به مرد که بی خیال دراز کشیده بود روی کاناپه و داشت تلوزیون تماشا میکرد. تیغه را چزخاند تا برق تیغه بیافتد پشت گردن مرد.

تبر را گذاشت داخل ویترین، آمد نشست روی کاناپه، شیشه بزرگ را برداشت و گذاشت روی پاهایش، سر مرد را چرخاند به سمت تلوزیون. مرد انگار توی شیشه خواب بود. چشمهایش بسته بود.



+ داستانک

814


شهر پر از نقاب های تنهایی

قطره اشکی پنهان

پشت یک نقاب صورتی.

مردی دارد

روی خط لب زنی

تاب میخورد!



ای لیا



813


هرکسی 


جای خالی هرکسی را


پر نمیکند ...



ای لیا


812


مرد دست میکند بوی زن را از میان حجم خفته خاطره ها بیرون میکشد، یک خط در میان لبخندهای باریک زن را، موهایش که آویز شده اند از کناره صورتش ...

تصویر قاب شده زن در جلوی آینه ماتیک قرمز را میکشد روی لبهایش.

مرد دست میکند توی خاطرات ...



811


این حرف درستی ست. اینکه نباید ظاهر و تیپ و قیافه را ملاک قضاوت درباره آدمها قرار داد. اینکه انتخابمان برای رابطه با افراد بر اساس ظاهر و قیافه و هیکلشان نباشد اما مگر چه ایرادی دارد آراسته باشیم و نسبت به بدنمان هم کمی حساس. اینکه رها نکنیم خودمان را و تبدیل شویم به یک توده متحرک چربی و چیزهای دیگر. بحث آنهایی که بیماری های ژنتیک دارند جداست. هرچند برای آنها نیز راهی هست که بخواهند از آن وضعیت خلاص شوند. حرفم با بیشتر زنان و مردانی ست که زندگی عادی و نرمال دارند. به شخصه از دیدن آدمهایی که رها کرده اند بدن خودشان را و چسبیده اند به همان خط اول این متن احساس خوبی ندارم. گاه دیدنشان آدم را دچار تنگی نفس میکند. تقصیر خودمان است. اراده ای برای تغییر این وضعیت نداریم، چه زن چه مرد. توفیری ندارد. اگر مرد میخواهد زن در بهترین شرایط بدنی و احساسی باشد قطعن خودش هم باید همین نسخه را برای خودش بپیچد. 

خلاصه که درباره آدمها بر اساس تیپ و هیکلشان قضاوت نکنیم ولی همان آدمها هم بهتر است ورزش کنند، تحرک داشته باشند، آب زیاد بخورند، افسردگی را با فعالیت بدنی میشود درمان کرد، فعالیت بدنی و ورزش معجزه میکند. آب میرود زیر پوستتان، جوانتر میشوید، حالتان عوض میشود. من خودم هنوز که هنوز است منتظر آن دو روز در هفته هستم که بروم سالن و زیر توپ بزنم. کلن از دنیا و مافیهایش جدا میشوم.



810 - چوپانی


سال شصت و شش زیر موشک باران تهران که مدارس برای مدتی تعطیل شد ما را دادند دست دایی پدرمان با خودش ببرد ده. ده پدری ما جایی ست نزدیک ترکمانچای آذربایجان. یک منطقه ییلاقی با صفا. توی خرداد ماه گندمها هنوز سبزند و تمام دشت یکدست سبز. باغهای میوه کناره رودخانه و میوه هایی که طعمش شبیه طعم چشمهای خدا ست لابد. آنموقع ها شبها توی خنکای نسیم روستا و صدای اب رودخانه پیش خودم میگفتم خانه خدا باید یک همچین چیزی باشد. همینقدر با صفا، همینقدر تازه. همینقدر دهاتی!

صبح به صبح چوپانها راه می اوفتادند و گله ها را میبردند برای چرا. ساعت پنج صبح توی تاریکی بیرون میزدند. من هم آنقدر اصرار کردم که دایی راضی شد من را بفرستد. درباره چوپانی حرف نمیشود زد، باید رفته باشی توی دل طبیعت، از بالای دشتی بلند نگاه کرده باشی به مجموعه پیچ در پیچ تپه هایی که مثل کلاف توی هم پیچیده اند و تا افق میروند. صدای زنگوله ها، صدای باد که میپیچد در خواب گندمزارها. الان هم که مینویسم حالم عوض شده است، باد میزند توی صورتم، بوی گندمزار و دشت میزند زیر دماغم.

پنج ماه ماندم. عین پنج ماه را هم یا چوپانی رفتم و یا با دایی میرفتم سر زمین و باغ. خوردن نان و پنیر و چای روی آتش چیزی ست شبیه معاشقه موهای زنی در باد. حرف زیاد است. بماند الباقی در فرصتی دیگر.



+ از میان همینطوری های روزانه



809


یک جایی هم باید باشه اونایی که با هم مشکل دارن برن اونجا دو طرف یه میز بشینن و هی به هم فحش بدن. هرچی تو چنته دارن رو کنن، سر هم داد بزنن، بعد که هیجانشون خوابید کم کم انرژیشون افت کرد، شروع کردن به ته گرفتن، تکیه بدن به صندلیا، چشم تو چشم، نفس نفس زنان، گلوی زخم شده، به این فکر کنن اصلن ارزشسو داره این لج و لج بازی؟ اصلن می ارزید؟ بعد پاشن برن دنبال کار و زندگیشون.



808


زن ازدواج کرد، شوهرش سه سال بعد مرد، زن دیگر ازدواج نکرد، به خوبی و خوشی با چند میلیارد ارثی که مرد برایش به جا گذاشت به زندگی خود ادامه داد!


پایان