بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

807 - افسردگی


هیچ وقت نتوانستم آدمهای افسرده را درک کنم، اینکه یکی مثل چسب میچسبد به زمین یا کارش میکشد به بیمارستان و درمان. نه اینکه مشکل نداشته باشم، نه اینکه در گذشته زندگی بی غم و غصه ای را گذرانده باشم، نه، سختی داشته ام و توی تنگناهای سختی هم افتاده ام، هرچند برخی توی خوشی دچار افسردگی شده اند ولی منظورم این است که ننشسته ام روی زمین و بی حرکت منتظر سرنوشت باشم. یک جاهایی از توی خاکستر بلند شده ام. همیشه یقین دارم آن شرایط سخت تغییر میکند. آن روزنه نور ته تونل برایم دلگرم کننده است. حتی اگر مثلن کرم شب تابی باشد! البته گاهی تصاویری را توی ذهنم مرور میکنم، تصاویری از مقاطع سخت زندگی و ناخودآگاه مشتم را هم میفشارم ولی گذراست تمام میشود و برمیگردم به دنیای واقعی. شاید اینکه نمیتوانم با هر شرایطی کنار بیایم کمکم میکند. اینکه نمی ایستم شرایط خودش تغییر کند. یا تغییرش میدهم یا اینکه سعی میکنم با شرایط اداپت شوم. و اینکه کلن آدم راحت و بی خیالی هستم. سخت نمیگیرم. 

درباره بیماری افسردگی و انواع و اقسامش من تخصصی ندارم، درباره چند قطبی شدن ها و چه میدانم موارد مختلفش ولی چیزی که میدانم این است میشود همیشه سیال بود. شبیه و شکل ظرف زمان و مکان شد بی آنکه ماهیتمان تغییر کند.



806 - خلسه عطر گیسوانت


گور پدر دنیا


بیا چای بنوشیم و در خلسه عطر گیسوانت غرق شویم!



ای لیا



805 - گل دقیقه نودو سه


بیا و شبیه گل دقیقه نودو سه باش!


همانقدر بعید،


همانقدر لعنتی ...




ای لیا



804


عادت کردم به تو،

عادت کردی به من،

عادت کردیم به زندگی،

دوست داشتن هرچند

عادت نکرد!



ای لیا



803


پدرسوخته اومده میگه بابا یه جوک میخوام تعریف کنم. یه پیشیه میره میشینه توی گلدون، بعد اونوقت، توی گلدون .... بعد پیشیه که توی گلدون بود، میگه به من آب ندید! 

بعد میخندد، دندانهایش پیدا میشود. ریز ریز ردیف کنار هم. من هم میخندم، از خنده اش میخندم، میزنم روی زانوهایم و میخندم، میخندم، سارا هم میخندد، خوشحال است. من بیشتر ...



+ از میان همینطوری های روزانه



802 - تاریک روشن


شبیه دیدن زنی در روشن تاریک پنجره آپارتمانی در طبقه بیست و چندم برجی که دارد لباس شب مشکی رنگش را از تن خارج میکند، پیچ و تاب انحنای تنش زیر نور کم جان آباژور رومیزی ...

همینقدر تازه، همینقدر باریک.

گاه زمان منجمد میشود، گاه زندگی توقفی کوتاه میکند.



+ از میان همینطوری های روزانه



801


کسی نفهمید


حال زنی را


که هر شب 


خواب آغوشی را پهن میکند


روی بند عادت


در کنار بوسه ای 


که هیچ گاه رخ نداد!



ای لیا



800 - متهم!


توی اولین فرصت دست میکند و ران زن را میفشارد، توی تاریکی سینما! زن که برمیگردد مرد میخندد، لابد انتظار دارد زن از این حرکت سوپرخفن اروتیک به وجد بیاید و الباقی داستان بشود شبیه فیلمهای پورنو اما زن کشیده ای میخواباند در گوش مرد!

اینطور مواقع بیشتر زنها سکوت میکنند، ترس دارند که خودشان بشوند متهم و کسی باور نکند ولی بهترین کار همین است. تا سکوت کنی کسی نمیفهمد. تا خودت معترض نشوی من مرد هم شاید ترغیب نشوم پا پیش بگذارم و پشت سرت در بیایم. 

زن میگوید مرد دست دراز کرده است و رانش را گرفته. مردی میزند پس گردن مرد جوان و با لگد او را حواله میدهد سمت در.



+ از میان همینطوری های روزانه



799


دعوا و زدو خورد کلن رفتار متمدنانه ای نیست. هرچند تا سالهای پیش از دانشگاه و چندباری هم حین دانشجویی دعوا کرده ام. خورده ام و زده ام.

مرد جوان چندتایی درشت بارم میکند، مشتم را فشار میدهم، دست میگذارد روی سینه ام و هل میدهد، چانه ام را میگیرد و سرم را پرت میکند عقب. آنقدر دندانهایم را فشار داده ام که درد گرفته اند، میگویم: "زنت اینجاست خجالت بکش بابا! بی خیال شو برو." 

اینبار دو تا فحش به قول عامیانه ناموسی میدهد، پیرمردی می آید جلو و به مرد جوان اعتراض میکند. دست پیرمرد را میگیرم و عقب میکشم. مرد جوان به همراه زنش یا دوست دخترش فاتحانه میرود. مرد جوانی میگوید: تو که میتونستی بزنیش چرا نزدیش؟ بهت فحش ناموسی هم داد!

نانها را برمیدارم و میگویم: همین که امشب هیچکدوم از ما خونین و مالین خونش نمیره یا کارش به بیمارستان نمیکشه کفایت میکنه. فحش هم باد هواست.

همه ی اینها توی صف نانوایی رخ میدهد. میپیچم توی کوچه خلوت خودمان، کمی درنگ میکنم. مشت گره کرده را محکم میکوبم توی سینه سطل آشغال فلزی!



+ از میان همینطوری های روزانه



798


این روزها

عشقی

جا مانده است

در میانه ذهن شب پره ای

که پی چراغ روشنی میگردد.



ای لیا



797


پاییز، چای

میماند یک آغوش تو

لبهایت را بیاور ...


ای لیا

796


در جهان دیگری

یک درخت سیب

آب میریزد

پای آدمهای توی خانه اش.


ای لیا



795


توی ایستگاه متروی آزادی دخترک خردسالی مبهوت نگاه میکند به اطراف و چشمهایش خیس است. حدس میزنم گم شده است، روی پاها مینشینم تا قدم برسد به قدش. 

"عموجون چرا گریه میکنی؟"

هق هق میکند ... "من گم شدم! مامانمو میخوام"

دست میکشم روی موهای خرمایی رنگش. از سارای من کمی کوچکتر است. 

"تو که گم نشدی. مامانت گم شده. الان میگردیم دو نفری پیداش میکنیم." 

انگار آرام میشود. بلند میشوم. دست دراز میکند و دستم را میگیرد. احساس میکنم ساراست. از بالا که نگاه میکنم خودش را چسبانده است به من. سرش را میچرخاند به اطراف. دارد توی آدمها میگردد لابد. کمی اطراف را می چرخیم. توی سکو میگردیم. از یکی از خروجی ها زنی میدود به طرف ما. دخترک دست من را ول میکند. میدود سمت زن. زن ناراحتی و خشم و خوشحالی را توامان در چهره دارد. از همانجایی که ایستاده است، دست دخترک را میگیرد، سرش را تکان میدهد. من هم سرم تکان میدهم. لبخندی میزنم. میروند. دخترک رسیده است به حریم امن.

مینشینم روی صندلی ایستگاه. خیره میشوم به آنسوی خط. جایی که هیچکس گم نشده است!



+ از میان همینطوری های روزانه



794


سارا بزرگتر میشود، رفتارش تغییر میکند. آرام آرام شخصیتش شکل میگیرد. نمیخواهم مثل گذشته های ما بزرگ شود. سعی میکنم نظرش را بپرسم. سعی میکنم به مرور مستقل بار بیاید. بزرگ شود. روزهای نیامده آینده و سوالهای بیشماری که خواهد داشت و جوابهایی که نمیدانم چگونه خواهم داد.

پدر بودن سخت است. پدر دختری بودن سخت تر. ولی شیرین است. شیرین ...



793 - خر خودت باش


گفت بیا واس خودم کار کن و از خرده ریزهای اطرافم جمع و جور کنی میتونی تو دو سال بار خودتو ببندی!

خب این یعنی اینکه بروم بشوم خرش! یعنی بشوم نوکر بله قربان گوی. خب از یک منظر(منفعت) نگاه کنیم چیز بدی نیست. من هم توی سن و سالی هستم که لابد مصلحت گرا هستم و منافع را تحت هر شرایطی باید ارجح بدانم.

جواب نمیدهم، از شرکتش بیرون می آیم و به آن همه زن و مردی فکر میکنم که شده اند بنده اش. تنها کسی که آنجا دست رد به سینه اش زده است منم، تنها کسی که هنوز مجبور است برای تایید شدنش با من تماس بگیرد. همین کفایت میکند. 

دستم به دهنم میرسد. آدم خودمم. خر خودمم. حالا سمندمان اپتیما نشد و تهش بشود دنا هم برایم بس است. 

خر خودت باش ...